loading...

یک زن

تنها ولی محکم و استوار

بازدید : 0
شنبه 12 بهمن 1403 زمان : 3:22

___________________

صرفاً جهت اطلاع بعضیا:

آدمی‌که هدفمند ، آگاهانه و خبیر کاری انجام میده،

هدفمند ، آگاهانه و خبیر می‌نویسه،

باکی از اتهامات بی اساس و مظلوم نمایانه دیگران نداره.

و اصلن براش مهم نیس که دیگران چه واکنشهایی نشون میدن.

چرا؟

چون به حقانیت خودش ایمان و یقین داره.

اف لک من خلیل...
بازدید : 1
شنبه 12 بهمن 1403 زمان : 3:22

_______________________

نفیسه دختر یکی از دوستامه، یه دختر بسیار باهوش و با استعداد، دو سال پیش توی سن کم شوهر کرد.

اونم از سر لجبازی با یکی از اقوام!

هول هولی شوهر کرد و هول هولی هم شکم بالا آورد و بچه دار شد.

یه زمانی من و نفیسه با وجود اختلاف سنی زیاد، با هم همصحبت بودیم.

یکم با هم رفیق شده بودیم.

چن ساعت پیش تو واتساپ پیام داد که :

خاله، یه مشکل برام پیش اومده سردر گمم شاید گره اش به دست تو باز شد.

( من عین عباراتشو می‌نویسم )

گفتم : بگو چیشده؟

گفت: احساس می‌کنم همزاد دارم. بدنم مرتب کبود میشه.

گفتم: همزادو که همه دارن.

گفت:

ولی اینی که من میگم یه چیز شر هست.

اصلا تو خونم هیچی سر جاش نیست.

ما اصلا برکت نداریم.

به هرچی دست میزنیم نابود میشه.

افسردگی

پوچی

حتی یسری توهمات.

موقع خواب منو همسرم فک می‌کنیم یکی ما رو می‌پاد.

هرچی داریم بجای اینکه زیاد بشه از دست میدیم.

بهش گفتم:

درصد معنویت خونه تون چقدره؟ نماز؟ واجبات؟ صدای قرآن و اذان؟

گفت:

صفر.

مادر شوهرم سید هس، با پدرشوهرم هر دو آدم خیلی معتقد و مذهبی ان. صورت نورانی دارن! مهدی (شوهرش) خیلی مذهبی بوده. ولی تحت تاثیر یکی دو نفر همون اعتقاداتشم از دست داده، البته مشکلاتشم دخیل بوده. خانواده ش خیلی تلاش می‌کنن برگرده به همون نماز و روزه ولی سرگردونه. منم بخاطر همون مشکلات همه چیو ول کردم.

خاله جادو جنبله می‌دونم. ما دشمن زیاد داریم. و...

( افاضات نفیسه خیلی زیاد بود دیگه بقیه شو نمی‌نویسم)

گفتم:

گیرم پدر تو بود فاضل

از فضل پدر تو را چه حاصل؟

نفیسه گوش کن ببین چی میگم:

من که به این چیزا اعتقاد ندارم.

یه سوال می‌کنم ازت، بنظرت روشنایی حقه یا تاریکی؟

جهان در اصل روشنه یا تاریک؟

تاریکی در چه صورت نمود می‌کنه؟

وقتی که روشنی نباشه. درسته؟

نور نباشه.

وقتی درصد انرژیهای منفی زیاد باشه، مثبت به چشم نمیاد.

بنظرت چطور میشه با تاریکی و ظلمت مقابله کرد؟

انرژی مثبت لازمه.

قوت روح و قدرت.

انرژی مثبت انقد باید زیاد باشه تا تموم منفی‌ها رو ببره.

نفیسه گفت: اوایل با شوهرم مشکل داشتیم. بچه رو برداشتم و یه چن ماهی رفتم خونه بابام.

گفتم:

خونه رو خالی کردی تا شیاطین لونه کنن؟

نفیسه.

پاشو خونه تو تر و تمیز کن. پاکسازی کن. گل و گلدون بزار. عشق و محبت و انرژیهای مثبت رو بریز تو گوشه گوشه خونه ت.

زن باش.

زن زندگی.

زن ساده نباش. زن مدیر و مدبر باش.

با هر کسی معاشرت نکن که ازش اثر منفی بگیری.

هرجایی نرو که پر شی از انرژیهای منفی.

هوای شوهرتو داشته باش.

تو متاسفانه سلاح مقابله با شیاطین نداری. خیلی ضعیفی.

یه زن قبل ازینکه مادر بشه باید قوی بشه.

یه دختر قبل از اینکه زن بشه باید ساخته بشه.

شما جفتتون نور معنویت ندارین. خونه تون، قلبتون تاریکه.

تو، هم خودتو باختی هم زندگیتو.

این چرت و پرتها رو بریز دور. به فکر جادو جنبل نباش.

جادو جنبل فکرهای خراب خود ماهاس.

توهمات خود ماهاس.

فرق نمی‌کنه زن باشه یا مرد.

توهم که زن و مرد نداره.

با این منفیات مقابله کن.

اف لک من خلیل...
بازدید : 1
پنجشنبه 10 بهمن 1403 زمان : 23:21

____________________

دوازده ساعت مدام سرپا بودم و کار کردم،

پا هام گز گز می کرد،

رفتم خونه، هفت طبقه پله رفتم بالا،

وارد خونه که شدم، وسط‌هال افتادم.

گوشیم زنگ خورد.

هرچی الو الو کردم کسی جواب نداد.

یهو فاز از سرم پرید: کیان. خودشه. ولی چرا صدا نمیاد؟

دوباره زنگ زد و گف دارم میام.

منه خسته که انگار وزنه دویست کیلویی به پام بسته بودن نفهمیدم چجور بلند شدم،

اتاق کیانو مرتب کردم،

یه بسته بال از فریزر درآوردم و مرینت کردم تا سوخاری کنم برای شام.

یکم پسته خانجون داده بود، بو دادم،

یکم گردو خورشتی گرفته بودم، آسیاب کردم تا فردا برای کیان درست کنم که دوس داره.

دیگه چی؟

خوراکی و میوه و ....

همه چی مرتبه.

خدا رو شکر.

از دیروز دارم خدا رو شکر میکنم که از منو از سقوط آسانسور نجات داد و الآن زنده و سالمم، و بچه ام داره میاد پیشم.

خدایا شکرت.

.

فقط یه مادر میفهمه عشق یعنی چی.

مهر و محبت یعنی چی.

عشقبازی یعنی چی.

اجاره بخش گرومینگ در کلینیک دامپزشکی پت مدیکال واقع در غرب تهران باغ فیض
بازدید : 1
پنجشنبه 10 بهمن 1403 زمان : 18:22

________________

من زن بسیااااار پر طاقت و پر تحملی هستم،.

دیر می‌برم،

دیر خسته میشم،

ولی وای به روزی که طاقتم تموم شه و واقعا خسته شم و ... ببُرم.

این چن سال اخیر، طاقتم، خیلی به چالش کشیده شد.

تو خیلی چیزا به آخر خط رسیدم.

خیلی چیزا در من تموم شد.

فقط مونده جونم، که کی تموم میشه؟

کاش نمیدونستم که جونم کی بطور کامل در میاد.

تا اون زمان باید تحمل کنم و جلو برم.

کشنده س

لطفا بیا کمی هم در دنیای من زندگی کنیم
بازدید : 0
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 1:22

________________________

عشرت و امیر، یه زوج‌‌ان‌که نزدیک به چهل و پنج سال با هم زندگی کردن.

چهار تا دختر دارن.

در کل خونه این خونواده تهران هس ولی یه ویلا هم شمال دارن که خیلی وقتا هم اونجان.

هر دوتا بازنشسته شدن و دخترا هم که جدا زندگی می‌کنن.

این امیر آقا، بشدت سیاسی هست و فوق العاده حرّاف. اونم یه سیاسی بینهایت متعصب. ینی فقط کافیه ینفر گیر بیاره، مخشو میزاره تو فرغون و هی اینور اونور می‌کشونه.

هیشکی هم حریفش نبوده و نیس.

عشرت خانوم از دستش عاصی شده.

بچه‌هاش هروقت باباشون نیس میرن خونه پدری.

خلاصه یه اوضاعیه.

این اواخر عشرت خانوم دیگه طاقتش طاق شد و زد به سیم آخر.

مدام غر می‌زد و واقعاً دیگه خسته شده بود.

امیرآقا سر هرچیزی سر حرفو باز می‌کرد و یریز حرف میزد. واقعا کلافه کننده شده بود.

جالبه که این امیرآقا بشدت هم عشرتو دوسداره. اصن این پیرمرد یجوری از عشقش به عشرت حرف میزنه که خنده ت میگیره.

ما هم همیشه به اون می‌خندیدیم. به امیرآقا و عشقورزیش.

هی با خودمون می‌گفتیم دست وردار امیرآقا. این دیگه چه عشق کشکیه که پدر زنتو درآوردی با این حرّاف بودنت. حاضرم نیستی خودتو درمان کنی تا این زن بدبختت که ادعا می‌کنی عاشقشی انقد زجر نکشه.

جم کن تو رو خدا این بساط عشق و عاشقیتو.

خلاصه

یبار برگشتم به عشرت گفتم: عشرت جون، یه راهکار بهت بگم انجامش میدی؟

اولش کلی ذوق کرد و با هیجان گف: آره آره. راهکارت چیه؟

ولی وقتی راهکارمو گفتم اولش درجا زد و عقب کشید. چیزی نگف ولی از لب و لوچه اش معلوم بود سختشه که قبول کنه.

بهش گفتم: روی این راهکار من فکر کن. اگه خواستی با یه مشاور هم در میون بزار ببین نظرش چیه؟ یا اینکه با دختر و دامادت حرف بزن ببین نظر اونا چیه؟ ولی شک نکن که جواب میده.

امروز که عشرت زنگ زده بود، بهش گفتم امیر آقا در چه حاله؟

خخخ

عشرت می‌گف: نمی‌دونی امیر چقد خوب شده!!!

ساکت

بی سرو صدا و کم حرف.

بازدید : 2
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 18:22

______________________

صبح اول وقت داشتم میرفتم مغازه،

سوار آسانسور که شدم دیدم باز صداهای عجیب غریب میده.

هنوز به طبقه همکف نرسیده، گرومبی صدا کرد و آجر و سنگ بود که می‌ریخت روی آسانسور.

یه لحظه هول کردم ولی بعدش به خودم مسلط شدم.

مرگو جلوی چشام دیدم.

من واقعا آماده مرگم.

کاری تو این دنیا ندارم.

نه دلبستگی، نه وابستگی.

یه بچه مه که اونم خدا داره.

مث خیلی از بچه‌هایی که مادر ندارن و بزرگ شدن اونم بزرگ میشه.

فقط یه چن تا نماز قضا مال یه زن و شوهره که مرحوم شدن، باید براشون بخونم. اونم تو یه سررسید تموم جزئیاتشو نوشتم، کیان میدونه.

کیان میدونه وصیت نامه م کجاس.

همسایه‌ها اومدن و منو نجاتم دادن.

حیف شد نمردم :))

خاک بر سر اون مهندس بیعرضه کنن که بلد نیس یه آسانسور درست کنه.

باز دوباره باید هفت طبقه رو هر روز دوبار بالا پایین کنم.

این چندمین باره که آسانسور داره اخطار و هشدار میده.

احتمال زیاد این اخطار کائنات هوشمنده تا هرچی زودتر به فکر یه خونه دیگه باشم و ازینجا بلند شم.

هی داد بیداد

پایگاه خبری بردار راه اندازی شد
بازدید : 1
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 18:22

_______________________

امروز وسطای کارم که داشتم خستگی در می‌کردم و ناهار می‌خوردم، با واتساپ ویدیو کال داشتم با سیما توی ملبورن.

سیما با شوهر و دخترش مهاجرت کردن رفتن ملبورن.

شوهر سیما تحصیلکرده شریف بود و معترض به اوضاع مملکت. گذاشتن رفتن.

آدمای بقول خودشون روشنفکر و باکلاسی هستن.

یسری انتقادات و اعتراضاتشون به حقه، ولی با اعتقاداتشون موافق نیستم.

سیما دوتا عکس برام فرستاد از باغ گیاهشناسی که خیلی برام جالب بود.

اگه بیان یاری کنه آپلود می‌کنم ببینین.

( هرچی تلاش کردم نشد متاسفانه )

خدایی این خارجیا توی اجرای نظم و قانون خیلی خیلی زیاد از ما جلو ان.

من حظ می‌کنم ازین ویژگیشون.

نظم و قانون چیزیه که واقعاً مملکت ما ازین جهت ضعف داره. ضعف شدیدم داره.

همونطور که گفتم شوهر سیما دانشگاه شریف درس خونده و ارشد گرفته .

از صدقه سر ایران هم به همه چی رسیده بود. یه مهندس با شغل عالی، درآمد عالی، خونه وسیع و ویلای شمال.

ولی خب دیگه. مث خیلی دیگه از نخبه‌های احمق شریفی، منتقد و معترض بیخودی شد و ترجیح داد بره اونور دنیا زندگی کنه.

سیما تنها دختر خونوادشه.

چن سال پیش، پدرش مرحوم شد و الآنم مادرش تنها زندگی می‌کنه.

سیما برخلاف شوهرش بشدت وابسته بود به مادرش و مادرشم همینطور.

ولی بخاطر شوهرش مجبور شد غربت و مهاجرتو تحمل کنه.

سیما هم مث خیلی از زنای دیگه، نه اختیار داره نه قدرت و اقتدار. مغلوب و مقهور شوهرشه، اسمشم گذاشتن مطیع بودن و نجیب بودن و سربراه بودن. خودش خواسته خب. اختیار نداشت، انتخاب که داشت که.

هربار با سیما حرف می‌زنم اشک میریزه. البته نه جلوی شوهرش. وقتی شوهرش نیس!

از دوری مادرش غصه می‌خوره.

مادرشم که ... درسته که اوایل به دک و پز دامادش می‌نازید و می‌بالید و کلی ازش تعریف می‌کرد، ولی الآن یه چشمش اشکه و یه دلش خون. دلش ضف میزنه واسه دیدن دخترش.

واقعنم

آخه ویدیو کال جای آغوش مادرو می‌گیره؟

ویدیو کال جای بوی مادرو می‌گیره؟

حیف نکرده آدم مادر و خونوادشو بزاره و بره اونور دنیا؟

می‌دونم یروز این خونواده بخاطر خیلی چیزا حسرت می‌خورن.

ایران من، با تموم نقصها و کاستی‌ها و بی نظمی‌ها و بی قانونی و درب و داغونیش، به صدتا ملبورن و کانادا و اتریش و سوئد و جاهای دیگه می‌ارزه. چون وطنه. چون حداقل بوی بابا ننه مونو میده. بوی ایل و تبارمون. بوی اصالت میده.

بازدید : 0
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 18:22

___________________

زمانی که تهران زندگی می‌کردیم، دوستی داشتم اسمش محدثه بود. شوهرش حمید آقا. دوتا بچه داشتن ، یه دختر و یه پسر.

محدثه از شوهرش بزرگتر بود.

خودش زنی با قد متوسط و سبزه رو، ولی شوهرش قد بلند و سفید رو.

حمید آقا خیلی خوش چهره بود. چشمای روشنی داشت و ابروهای کشیده و ... زیبا رو بود و همیشه هم هروقت می‌رفتیم خونه شون لباس یدست سفید می‌پوشید زیباییش دو چندان می‌شد.

محدثه زن کدبانو و فهمیده‌‌‌ای بود. ولی ساده بود. اما حمید آقا خیلی به خودش می‌رسید.

من و محدثه خیلی رفیق بودیم. شوخیهای زیادی با هم داشتیم.

یبار صحبت شد، محدثه گف: من خودم میرم واسه حمید آقا زن می‌گیرم!

اونزمان از تعجب شاخ درآوردم. گفتم: جااااننن؟ ینی چی اونوقت؟ تو می‌ری واسه حمید آقا زن می‌گیری؟ پس خودت این وسط چیکاره ای؟ زنش نیستی مگه؟

محدثه گف: من و حمیدآقا با هم توافقی قرار بستیم که من خانومایی که شوهر ندارن رو شناسایی کنم حمیدآقا باش ازدواج کنه فقط بابت حمایت و تکفل و سرپرستی شون. مخصوصاً خانومایی که شوهراشون شهید شدن.

محدثه این حرفا رو جلوی شوهرش می‌گف. حمید آقا حرف خانمش رو تایید کرد.

سر فرصت از محدثه خواستم برام قضیه رو شفاف کنه.

برگشت گف: من مشکلی ندارم. حمید آقا چن بار اینکارو کرده. خودم رفتم خواستگاری.

بهش گفتم: اونوقت اون خانم، فهمید تو هم خانم حمید هستی؟

می‌گف: آره. بهشون می‌گم. اونا هم بخاطر سرپرستی، قبول می‌کنن.

______________________

اونزمان حرفای محدثه برام خیلی عجیب بود. من که باورم نمیشد. محدثه رو می‌شناختم. یه زن ساده. خوش باور. ولی حمیدآقا زرنگ و مول بود.

بعدها حقیقتها برام برملا شد.

یاد سادگی و بلاهت محدثه می‌افتم خندم میگیره.

حقیقتا که رو شد، به روی محدثه نیاوردم.

دیگه هیچوق ازون حرفا نشنیدم ازش.

آخه کدوم مردی جنبه یه همچین فداکاریا رو داره که حمید آقا دومیش باشه؟

زن ساده. ابله.

خودش رفته واسه شوهرش خواستگاری.

آدم به این زنا چی بگه که بگنجه؟

هیچی.

یکی باید بزنی توی سرشون تا عقلشون سر جاش بیاد.

خیلی دلم می‌خواس بعدش به محدثه بگم جواب اون فداکاریا و سادگیاتو گرفتی؟ خوبت شد؟

ولی هیچوق به روش نیاوردم. الآن اگه محدثه رو ببینی، چند سااااال پیرتر و شکسته تر شده. برعکس حمید آقا روز بروز جذابتر.

پاشم برم یه زنگش بزنم ببینم دَووم آورد تو این زندگی یا نه؟

خخخخ

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 6
  • بازدید کننده امروز : 6
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 7
  • بازدید سال : 11
  • بازدید کلی : 11
  • کدهای اختصاصی