____________________
توی تعطیلات نوروزی، بخاطر ماه رمضون جایی نرفتم.
این هفته هم که همش تعطیله جایی ندارم که برم.
سرمو به کار گرم کردم.
.
صبح توی خیاطخونه بودم که گوشیم زنگ خورد.
کسی که پشت خط بود، کمیباهام حرف زد و یچیزی گفت که انگار آب سردی ریختن روم.
تموم انرژیم گرفته شد.
بی انگیزه شدم.
.
من الآن یه مدته واقعن با آمپول و سرم انگیزه سازی و امید سازی و اینجور خزعبلات زنده ام.
فقط کافیه یه بادی بیاد بهم بخوره، خالی میشم میفتم.
.
خلاصه
طرف یچیزی گفت که کلاًّ خالی از انرژی شدم و مغازه رو بستم و رفتم خونه.
الکی چرخیدم؛ نه حال و حوصله کار خونه داشتم نه هیچ کار دیگه.
دلم میخواست بخوابم. ولی اونم نشد!
دمغ بودم و پکر.
.
دوباره بلند شدم شروع کردم به انگیزه سازی و امید پروری!
هه
دوره زمونهای شده.
کی به این میگه زنده گی؟
مرده گی بهش بیشتر میاد.
.
هعی
.
یاد اون روزایی که پر بودم از انرژی و توان و انگیزه و عشق و امید و ...
هعی.
پر کشید و رفت.
.
بی تفاوت شدم.
.
رفتم سراغ تولید محتوا.
به زور سرم رو مشغول کرده بودم که طرف دوباره زنگ زد.
گفت: نرفتی خیاطخونه؟
گفتم: نه. تو صبح همچین کوبیدی منو که هنوز نتونستم از جام بلند شم.
گفت: عه. من خودم حالم گرفته بود به تو اونجوری گفتم!
حالا پاشو برو سر کارت دختر خوب.
گفتم: الآن دیگه یه میلیونم بهم بدی نمیرم. فقط بخاطر اون حرفت.
.
من کی به این مرتبه از ضعف و ناتوانی رسیده بودم که یه حرف بتونه تا بدین حد منو از پا در بیاره؟
الآن چننند سااااله که من اینجوری شدم.
اون اوایل حرفها میشنیدم و میخوردم.
هی خوردم.
انقدر خوردم که الآن دیگه نمیتونم بلند شم.
.