loading...

یک زن

__________________ مرد پشیمون و سرگردون و چوب روزگار خورده، نشست پیش رومو زل زد به چشمام. پر از حسرت و ندامت بود! هی یریز حرف زد و مدام از عشق گفت و دوست داشتن....

بازدید : 65
سه شنبه 15 بهمن 1403 زمان : 18:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

__________________

مرد پشیمون و سرگردون و چوب روزگار خورده، نشست پیش رومو زل زد به چشمام.

پر از حسرت و ندامت بود!

هی یریز حرف زد و مدام از عشق گفت و دوست داشتن.

عقم گرفته بود.

بهش گفتم: ببین، حقیقت رو از من قبول کن.

من، یه زن بی عشق و بی احساس و بی حس ام.

تو حاضری با یه همچین زنی زندگی کنی؟

.

گفت: نه. تو معدن عشق و احساس بودی و هستی عزیزم! دروغ نگو. بهم نه نگو لطفا.

.

پوزخندی زدم و گفتم: ببین حوصله بحث ندارم. رو حرفم فک کن و تصمیمتو بگیر.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 111
  • بازدید کننده امروز : 112
  • باردید دیروز : 7
  • بازدید کننده دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 300
  • بازدید ماه : 125
  • بازدید سال : 6612
  • بازدید کلی : 6612
  • کدهای اختصاصی