loading...

یک زن

_____________ مشتری اردبیلی م اومده بود خیاط خونه م، دوتا کت خریده بود می‌خواست یه تغییراتی توش بدم! فیروزه زنگ زد: بانو، خیاطخونه‌‌‌ای مامانمو بیارم اندازه‌هاش...

بازدید : 13
پنجشنبه 22 اسفند 1403 زمان : 17:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

_____________

مشتری اردبیلی م اومده بود خیاط خونه م،

دوتا کت خریده بود می‌خواست یه تغییراتی توش بدم!

فیروزه زنگ زد:

بانو، خیاطخونه‌‌‌ای مامانمو بیارم اندازه‌هاشو بگیری؟

.

فیروزه اصالتا مال باکو هس.

مث خود من که پدر بزرگم مال باکو بود.

نژادمون باکویی ه.

از مشتریای خوب منه. از کارم راضی بود، حالا میخواست مامانشو بیاره.

فیروزه قبلن ار مامانش تعریف کرده بود. و من خیلی دوسداشتم این زن رو ببینم.

.

مشتری اردبیلی هنوز نرفته بود که فیروزه و مادرش اومدن.

فیروزه دست مادرشو گرفته بود و پیرزن رو همراهی می‌کرد.

مادر فیروزه، با اینکه پیر بود و عصا به دست داشت، ولی یه زن راست قامت، شیک پوش، با یه ژاکت بافتنی و شلوار و یه روسری کوتاه، و البته کفش‌های پاشنه بلند!

آرایش ملایمی‌داشت و سرویس طلای خوشگلی انداخته بود. یه گردنبند یاقوت قرمز جذاب که من محوش شدم.

خانمی‌خوش صحبت، مؤدب و واقعن بهش میخورد شاهزاده باشه.

از احترامی‌که فیروزه به مادرش میذاشت خوشم اومد.

تا مادرش روی صندلی نشست، فیروزه کنارش سرپا ایستاد.

این نوع رفتار با مادر رو من از کمتر زنی دیده بودم.

.

مادر فیروزه می‌گفت:

من پنجاه سال خیاطی کردم. دیمی. بدون الگو. لباس‌های مجلسی مجلل می‌دوختم و کلی پارچه دارم. از کارت خوشم اومده. این لباسمو بدوز تا بعد لباس مجلسی بدم بدوزی.

.

مشتری اردبیلی اصرار داشت کتی که خریده بود رو گشاد کنم براش. در حالیکه جایی برای گشاد کردن نداشت.

مادر فیروزه که فهمید اون مشتری هم آذری زبانه، به زبون آذری به اردبیلی توپید که:

خاااانوم، اون خیاطه، خودش میدونه باید چکار کنه، تو نباید بهش دستور بدی!

مشتری اردبیلی ازین تحکم جا خورد و ساکت شد.

.

ایول.

از ابهت و عظمت مادر فیروزه خوشم اومد.

گفتم کاش همیشه اینجا بودی حال بعضی مشتریای زبون دراز رو جا میاوردی.

.

می‌گفت:

من برای آرایشگر فرح لباس می‌دوختم.

۵۰ ساااال لباسهایی دوختم آنچنانی.

.

وقتی می‌خواستم اندازه‌هاشو بگیرم، یکم زبون ریختم براش و مؤدبانه و محترمانه گفتم:

من واقعن جسارت می‌کنم ازینکه می‌خوام اندازه‌های شما رو بگیرم. شما استاد منید. من باید بیام از شما چیز یاد بگیرم.

.

مادر فیروزه انقدر ازین بیان من خوشش اومد ، کیف کرد.

.

آخری که داشت می‌رفت نگاه عمیقی بمن کرد و گفت:

من از تو خیلی خوشم اومد. به دلم نشستی.

.

فیروزه برگشت بمن گفت: ببین چیشده که مامانم از تو خوشش اومده. خوب خودتو جا کردیا.

.

یه چشمک زدم بهش و نگاهم به مادر بود که استوار و قدرتمند، با اون عصا و کفش‌های پاشنه دار، قامتش رو راست نگه داشته بود.

.

یاد مادرم افتادم....

۱۸۰ درجه برعکس این مادر بود....

برچسب ها
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 51
  • بازدید کننده امروز : 41
  • باردید دیروز : 120
  • بازدید کننده دیروز : 121
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 361
  • بازدید ماه : 186
  • بازدید سال : 6673
  • بازدید کلی : 6673
  • کدهای اختصاصی