__________________
مرد پشیمون و سرگردون و چوب روزگار خورده، نشست پیش رومو زل زد به چشمام.
پر از حسرت و ندامت بود!
هی یریز حرف زد و مدام از عشق گفت و دوست داشتن.
عقم گرفته بود.
بهش گفتم: ببین، حقیقت رو از من قبول کن.
من، یه زن بی عشق و بی احساس و بی حس ام.
تو حاضری با یه همچین زنی زندگی کنی؟
.
گفت: نه. تو معدن عشق و احساس بودی و هستی عزیزم! دروغ نگو. بهم نه نگو لطفا.
.
پوزخندی زدم و گفتم: ببین حوصله بحث ندارم. رو حرفم فک کن و تصمیمتو بگیر.