______________________
الآن چند ساله دارم برای کمیل کار میکنم.
اوایل دلی کار میکردم. بعد کمیل یروز اومد گفت:
بانو، کاری که شما انجام میدی رو هیچکس تاحالا نتونسته برام انجام بده.
میخوام دائمیو مستمر بمونی برام.
.
من کلاًّ از دربند شدن بیزار و فراری ام.
فرقی هم نمیکنه کی باشه و کجا باشه.
اکثراً دلی کار کردم.
کمیل گفت:
بانو، چکار کنم تا منو رها نکنی.
من به شما نیاز دارم.
این کار نباید بخوابه.
.
منم برگشتم گفتم:
نمیدونم.
.
اگرم میدونستم، چیزی نگفتم. چون معتقدم طرف مقابلم خودش باید اظهار کنه، خودش باید بخواد. خودش باید بفهمه.
من کارمو خوب انجام میدم.
دقیق انجام میدم.
شرافت و انسانیت و وجدان کاری ام بالاس.
مونده طرف مقابل که آیا قدر بدونه یا ندونه.
و کمیل واقعاً قدر میدونست.
خلاصه
گفت : چکار کنم برام بمونی؟
منو رها نکنی؟
این کار رو رها نکنی؟
گفتم: نمیدونم.
رفت و اومد و گفت:
یه پیشنهاد دارم.
گفتم بفرمایید.
گفت: میخوام حقوق بدم بهت.
.
من جا خوردم.
فکرشم نمیکردم.
تاحالا حقوق ثابت نداشتم. اصن حقوق نداشتم.
برای خیلیا کار کرده بودم ولی دریغ از قدردانی و حساب کتاب.
ولی کمیل با این پیشنهادش منو منقلب کرد.
استقبال کردم.
ازینکه قدر کارمو میدونه؛ ازینکه میدونه نیروی قابل خودش رو چجوری ثابت برای خودش نگه داره؛ ازینکه شعور داره، فهم داره. ازینکه هوامو داره.
.
و اینجور شد که من شدم عضو ثابت اون مؤسسه و یجورایی بعدش کمیل به هر بهانهای وظیفهای به من محول میکرد و حقوقم رو بالا میبرد.
.
ارادت خاصی بهش پیدا کردم.
با اینکه چندین و چند سال از من جوونتر هس، ولی درک و شعور و فهمش خیلی بالاس.
از طرفی بشدت توی حیطه کاری که داریم انجام میدیم علمش بالاس.
.
مسوولیتهام بیشتر شد.
حقوقم بالاتر رفت.
کمیل خیلی نسبت به من مراعات و ملاحظه داره.
جوری که یبار سر یه مسئلهای با هم اختلاف پیدا کردیم و من بشدت ناراحت شدم و کنار کشیدم.
کمیل بقدری با متانت و صبوری و مراعات و ملاحظه با من برخورد کرد که شرمنده اش شدم.
.
امثال کمیل حتی کمتر از انگشت شمارن.
.
ولی...
مسائلی هم هس که مجبورم بشدت از مردها کناره بگیرم.
با اینکه کمیل خیلی خوبه ولی من دیگه به هیچ مردی حس مثبت ندارم.
انقدر از مردها رنجیده شدم که به هیچ وجه نمیتونم ارتباطی فراتر از یه ارتباط ساده معمولی برقرار کنم.
و فکر میکنم برای یکی مث من، همینجوری بهتره.