loading...

یک زن

تنها ولی محکم و استوار

بازدید : 8
جمعه 14 فروردين 1404 زمان : 19:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

________________________

مدتهاست می‌خوام یه پست بزارم و راجب آمیرزا بنویسم.

انگار امشب وقتش شده.

.

آمیرزا، پیرمرد باصفایی که اهل دنیا نیس. سن زیادی داره ولی بخاطر قدرت روحی‌‌‌ای که داره، سرحال و قوی مونده.

هرچند وقت یبار، منت میزاره، اذن میده میرم خدمتش.

.

اونشب که حالم خیلی بد بود، تا صبح همینطور بد بودم.

صبح، آمیرزا منو به سمت خودش دعوت کرد.

رفتم حضورش.

.

یه مکان نورانی. دنج و باصفا.

آمیرزا با اون محاسن بلندش ، لباس سفید و یکدست، همیشه اون گوشه می‌شینه و من دو زانو مقابلش، فقط اشک می‌ریزم.

اونجا تنها جائیه که من راحت و بی اراده اشک می‌ریزم.

.

آمیرزا نگاه عمیقی به من کرد و گفت:

دخترم، چی بودی؟ چی شدی؟

.

و من باز اشک ریختم. به پهنای صورتم.

گفتم: آمیرزا...

انگشت سبابه رو به سمت دهانش برد و امر به سکوت کرد و گفت:

می‌دونم دخترم.

.

آمیرزا همیشه ناگفته‌هامو می‌فهمید.

همیشه انگار از تموم ما فی الضمیرم خبر داشت ولی هیچ بروز نمی‌داد.

و هر بار که اذن می‌داد و من خدمتش می‌رسیدم، فرامینی می‌داد برای یکسال من.

از این فطر تا اون فطر.

.

و یک نکته قابل تأمل تو آموزه‌های آمیرزا و دستوراتی که به من می‌داد این بود که:

با علم به خیلی اسرار، لزوماً و الزاماً فرامین دلخواه من نمی‌داد.

و این ثقل عجیبی رو بر من افاضه می‌کرد.

.

من در محضر آمیرزا فقط سکوت بودم و اشک.

که اشکها فقط از سر درد بود. درد عصیان نفسم.

درد بیچارگیهای روحی و درونی.

.

گفتم آمیرزا ....

با این حرفم اشاره کرد: حالا حرف بزن.

حرف بزن خالی شو.

.

اجازه حرف زدن که دادند؛ من بودم و فوران حرفها.

من بودم و اوج دردهای انباشته در دل.

گفتم: آمیرزا منو از دست این نفس نجات بده.

عاجز شدم از دست اون.

عاجز شدم از خود و خویشتن و از این من و این بود و این بودنی که باب میل روحم نیست.

آمیرزا، نفس، منو به زیر می‌کشه و روح، منو بالا.

آمیرزا، توی برزخی گرفتار شدم که انگار روی پل صراطم. پلی باریک و تیز و لغزنده که زیر پای من زبانه‌های آتش و گدازه‌های نیران جهنمه.

.

گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم...

نزدیک به یکساعت و اندی حرف زدم و آمیرزا همینطور سر به زیر و رو به ملکوت، متفکرانه سیر می‌کرد.

.

حرفها تموم شد.

سبک شدم.

عین پر کاه.

نگاهش کردم.

نور بود و نور.

عشق بود و عشق.

زلال و صاف و خالص.

آمیرزا نیازی نبود تکلم کنه.

نگاهش می‌کردم جواب می‌گرفتم.

خیره می‌شدم در جمالش، هزاران هزار حرف به قلبم سرازیر می‌شد.

.

من انگار تازه متولد شدم.

رها و سبک.

آگاه از تکلیف و تقدیر پیش رو.

تو گویی پرونده سال جاری رو پیش روی من باز کردن؛ نشونم دادن چیکاره ام. چه کارها باید کنم.

و در بین اون کارها، انجام کارهایی برای من تکلیف شده که بینهایت سخت و طاقت فرساست...

.

آمیرزا با ملاطفت منو بدرقه کرد.

و اینبار یه فرقی با دفعات قبل داشت.

آمیرزا انگشت سبابه شو به سمت قلبم نشونه گرفت. نگاهی به چشمای من کرد و انگار یه نیرو و قدرتی در من دمیده شد و من برای چند لحظه خاموش و سرد و منجمد شدم.

سرد و گرم شدم.

یه لحظه فقط سفیدی بود و نور.

غرق در خلأ شدم.

.

آمیرزا

خدا سایه تو از سرم کم نکنه.

.

لحظه آخر گفتم: آمیرزا...

گفت: می‌خوای بگی سالی یبار کمه؛ بیشتر بیای پیشم؟

سرم رو به علامت تأیید تکون دادم.

آمیرزا اوج استیصال من رو دریافت و گفت:

ازین به بعد، خودم میام به دیدنت!

نیازی نیست شما بیای.

به یک اراده، یک توجه، نزد شما خواهم بود.

.

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 629
  • بازدید کننده امروز : 338
  • باردید دیروز : 120
  • بازدید کننده دیروز : 121
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 939
  • بازدید ماه : 764
  • بازدید سال : 7251
  • بازدید کلی : 7251
  • کدهای اختصاصی