زن، لباس قشنگی تنش کرد و
موهاشو پریشون کرد و
چراغا رو خاموش کرد و
دو تا شمع روشن کرد و
دو تا قهوه دم کرد و
گلهای نرگس رو که از دوره گرد خریده بود توی گلدون گذاشت و
پشت میز نشست و
زل زد به تاریکی و نور شمع و
شروع کرد به حرف زدن:
امیر؟
وقتی خدا تو رو ازم گرفت،
همه چیم رفت.
نه انگیزهای به زندگی دارم.
نه عشقی،
نه مهری،
نه دیگه با کسی میتونم باشم.
نه میتونم اجازه بدم کسی وارد زندگیم شه.
نه میتونم اعتمادی به آدما داشته باشم.
.
یه مدت،
خیلی سعی و تلاش کردم که جای خالیتو پر کنم،
نشد.
نشد امیر.
هیشکی مث طُ نمیشه.
هیشکی.
تو تنها مرد زندگیم بودی امیر.
میفهمی؟
.
رمیده شدم.
مث یه ربات فقط کار میکنم.
روزا رو شب میکنم و شبا رو روز.
هرازگاهی یچیزی میاد تو زندگیم، موقت یه چن لحظه شادم میکنه،
ولی یاد طُ و خیال طُ و خوبیای طُ و
عشقبازیای طُ و
لحظههای خوبی که با هم داشتیم
منو سمت خودت میکشه، میبره.
حتی نوشتنم، تسکین و آرامشم نیست دیگه.
.
امیر؟
سیرم از دنیا.
منم با خودت ببر.
میخوام بیام پیشت.