____________________________
مرد با کت بلند زمستونی، وارد خیاطخونه شد و گفت:
_ میخوام با هم حرف بزنیم.
+ بشین.
.
مرد حرف زد و حرف زد و حرف زد.
و هرچی حرفاش بیشتر میشد، دنیا دور سرم میچرخید و تیره و تارتر میشد.
از یه جای حرفاش دیگه هیچی نمیشنیدم.
و عجیب نبود که مث همیشه، از بای بسم الله ش تا آخر خوندم که چی میخواد بگه.
.
حرفاشو زد و گفت:
_ خب نظرت چیه؟
.
نای حرف زدن نداشتم. انگار تموم انرژیم خالی شد.
گفتم: نظری ندارم.
_ هیچ نظری؟ نه. بگو. نظرت برام مهمه!
.
نظرم برات مهم بود که نمیبریدی و نمیدوختی و آخر سر هم منو تحت فشار قبول و پذیرش خواستههای از پیش قطعی شده خودت قرار نمیدادی.
همیشه تصمیماتت رو تحمیل کردی به من. و من، همیشه ساده تر از قبل، و سازگارتر از قبل، قبول کردم و همیشه ذبح کردم خودم رو، خواستههامو، حتی ... حتی خونواده ام رو.
.
و اون زمانی که کس و کاری داشتم، همیشه فرمانروا بودی و من همیشه مطیع امرت.
و حالا که هیچ کسی رو ندارم، باز هم تو فرمانروایی و من... مگه چارهای جز قبول و تحمل و پذیرش و سازگاری دارم؟
نه. چارهای ندارم.
چون نه سرمایهای دارم؛ نه پشتوانه ای، نه حامیو مدافعی.
بتاز. مثل همیشه.
بتاز و جولان بده و خوشحال باش که دنیا برای مردهاست. و خوشحال باش که تا بوده دنیا بر وفق شما مردها بوده و هست و خواهد بود.
لااقل در مورد من اینطور بوده و هست.
.
به فکرم افتاد این دفه سیاستی رو به کار بگیرم که لااقل نصیب و بهرهای از این دنیای بیرحم به دستم بیاد. هرچند که چشمم آب نمیخوره و میدونم که مثل همیشه با زرنگیها و مکر و خدعههای خاصی که داری، سرم بی کلاه میمونه و باز هم من میمونم و سکوت و تسلیم و سازش.