________________________
چندین سال پیش، یه اوستایی داشتیم، خیلی پر بود. عجیب بود. اهل دل بود. همه ما سر و دست میشکستیم توی دلش جا باز کنیم. اظهار هم میکردیم که اوستا، ما ارادت داریم خدمتتون و فلان.
اوستا فقط میخندید.
ما حرصمون در میومد ازین خنده کذایی!.
چرا؟
چون با خودمون میگفتیم: چرا اوستا باور نمیکنه که ما ارادت داریم بهش. دوسش داریم. بهش مهر و محبت داریم؟ یعنی چی؟
یبار اوستا برگشت گفت: عزیزان من، اگه شما دوسم دارین، چرا من دوستون ندارم؟!
.
همه تعجب کردیم.
یعنی چی؟
گفتیم اوستا یکم توضیح بدین.
گفت:
دوس داشتن اون چیزی نیس که ماها فکر میکنیم.
دوس داشتنی که به هم وصل نیس.
تو اونور، غربی؛
من اینور، شرق.
تو اونوری دلت میتپه.
دلت میتپهها؛ ولی اونوری میتپه.
من اینوری دلم میتپه!
با هم همسو و میزان نیس.
این که دوس داشتن نیس.
این که عشق نیس.
دو تا دل اگه واسه هم بتپه میزون هم میتپه. درست مماس هم. تپشها درست فیکس هم میشن.
اونوقت میشه عشق.
میشه دوس داشتن متعادل.
تو واسه خودت ضابطههایی رو تعریف کردی از عشق و دوس داشتن و فکر میکنی و توهم داری که دوس داری و عاشقی.
طرف مقابلت هم ضابطههایی رو تعریف کرده از عشق و دوس داشتن و فکر میکنه و یا توهم داره که دوست داره و عاشقته.
در حالیکه نه تو عاشق حقیقی هستی نه اون.
هر جفتتون توهم عشق دارین.
هر جفتتون هم توهم دارین که عشقتون حقیقیه. چرا؟ چون احتمالن یه جاهایی یه نسبتهای مساوی رو لمس میکنین.
ولی این عشق نیس عزیزان من.
عشق و دوس داشتن، ساحتش خیلی بلنده.
طرف توهم داره که ساحت قلب رو دریافته.
ههه.
کجای کاری بالام جان؟
خلاصه.
حرف و سخن درین باب زیاده.
شاعر میگه:
چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی
که یکسر مهربونی درد سر بی
اگر مجنون دل شوریدهای داشت
دل لیلی از آن شوریده تر بی
.
وزنههای هر دو کفه ترازو باید میزون باشه تا جور در بیاد و تناسب و زوجیت و شفع و همسانی شکل بگیره ؛ در غیر اینصورت این کفه و اون کفه فقط سنگینی بالا و پایین میکنن.