____________________
یه مطلبی رو میخوام اینجا ثبت کنم بمونه.
.
یه مدتی هس، درست از یه زمانی که فقط خودم میدونم و فقط خودم میفهمم، دلم انبار حرفها، حقیقتها، ادراکات و رازهای عجیبی شده که به احدی نمیتونم بگم.
یه چیزایی رو من توی زندگیم باهاش مواجه شدم؛ در کنار اون مسیری که داشتم طی میکردم؛ انگار لازمه اون مسیر بود؛ یچیزایی باهاش مواجه شدم که واقعن موندم خدا در من، در این زن بظاهر ضعیف و ناتوان، چه قدرتی دید که این امانت عظیم رو بهش سپرد؟
.
من اینجا مینویسم چون کسی نمیدونه. کسی نمیشناسه.
شاید بعضیا اندک شناختی از من داشته باشن؛ ولی خیلی قلیله.
اینجا مینویسم تا بمونه.
بمونه به یادگار که گاهی از شدت فشار این امانتها و این حقیقتها دلم میخواست به کوه و کمر میزدم. بیابونی رو پیدا میکردم و یه دل سیر داد میزدم. خالی میشدم. یا اینکه کاش یه چاهی هم من داشتم و سرم رو مینداختم توش؛ چنان هوار میزدم که چاه خشک بشه!
.
مثل اون روزایی که مشکلات عجیبی تو زندگیم داشتم و از شدت فشار مشکلات، میرفتم در کمد رختخوابها رو باز میکردم؛ سرم رو فرو میکردم تو رختخوابها و با عمق وجودم داد میزدم اشک میریختم.
.
الآن ، درین لحظه یه همچین حالی دارم.
مسائلی هس که وادارم کرد بیام اینجا و اینها رو ثبت کنم تا به یادگار اینجا بمونه.
حق مطلب که ادا نشد و نمیشه هرگز.
ولی کمیتا حدودی از ثقل اون کاسته شد.
.
آنچه اندر دل بود اظهار آن مشکل بود