سرم گرم کار بود که دوتا دختر تقریبا بیست و چن ساله وارد مغازه شدن.
یکیشون دقیقن منو یاد این سیرک بازا انداخت.
دخترک انقد رنگی رنگی بود که آدم دلش میخواس همینجور نگاش کنه.
روی گونههاش لیبل رنگی زده بود: زرد، قرمز، فسفری
فر مژه و ریملش هفت رنگ بود. رنگ فسفریش قشنگ تو ذوق میزد.
آرایش غلیظ و ...
.
نشستن تا سفارششونو آماده کنم،
اون دختر رنگی رنگی احساس کردم حالش بد شد.
گفتم : چیشد؟ فشارت افتاده؟
.
رفتم براش شکلات و یکم تنقلات که داشتم آوردم تعارفش کردم.
دختره ازین مهربونی من خوشش اومد و خیییلی تشکر کرد.
انگار رفتار من براش عجیب و تعجب آور بود.
بهش گفتم: چایساز دارما. نسکافه؟ قهوه؟ ماسالا؟
هستا.
.
ازین تعارفای من انقد ذوق زده شده بودن که حد نداره!
کللی تشکر کردن و کارشونو تحویل گرفتنو رفتن.
.
یکم بعد متوجه شدم کیفشو روی صندلی جا گذاشته.
گفتم حتماً بر میگرده دیگه.
.
نیمساعت بعد اومد و خوشحال ازینکه کیفش سرجاشه و دست نخورده!
.
من تو این چن دیقه قشنگ حس ناامنی رو در اینها حس میکردم.
یکی نیس بگه آخه خوشگل خانوما، مجبورین انقد تابلو باشین که حس ناامنی بهتون دست بده؟
:))