______________
نشستم توی سازمان و منتظر شروع آزمونی هستم که قاعدتا، هیچ موضوعیتی نداره! ولی سیستم به هم ریخته آموزشی، مهارتی اجباری کرده.
.
دارم به منه واقعی خودم فکر میکنم.
به موجودیت خودم تو این دنیای موقت.
.
با این واقعیت روبرو هستم که:
من نیستم.
تن دادم به یه زندگی روتین روزمره و با موجودات اطرافم خوشم، موجوداتی که مال من نیستن و یروزی هرکدومشون میرن سراغ سرنوشتشون.
.
میمونه یه موجود مذکر که با من هست و بی من نیست. و من برای او زنده ام، برای او زندگی میکنم.
مال خودم نیستم. مال او هم نیستم!
.
من این فانی بودنو نمیپسندم.
بهش دل نبستم و نمیبندم.
برای بقا تلاش کردم، نشد.
نمیشه.
.
من اسم این رو زنده گی نمیزارم،
این، گذران عمر دنیاست.
.
و میگذره.
چه بخوای، چه نخوای.
خودش میگذره.
.
این منه فعلی، منه دلپسندم نیست.
چارهای هم نیست.
دستم بسته،
دلم زخمی،
توانم محدود،
چه فایده ازین زنده گی؟
.
برم که آزمون شروع شد.