loading...

یک زن

تنها ولی محکم و استوار

بازدید : 68
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 18:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

______________________

صبح اول وقت داشتم میرفتم مغازه،

سوار آسانسور که شدم دیدم باز صداهای عجیب غریب میده.

هنوز به طبقه همکف نرسیده، گرومبی صدا کرد و آجر و سنگ بود که می‌ریخت روی آسانسور.

یه لحظه هول کردم ولی بعدش به خودم مسلط شدم.

مرگو جلوی چشام دیدم.

من واقعا آماده مرگم.

کاری تو این دنیا ندارم.

نه دلبستگی، نه وابستگی.

یه بچه مه که اونم خدا داره.

مث خیلی از بچه‌هایی که مادر ندارن و بزرگ شدن اونم بزرگ میشه.

فقط یه چن تا نماز قضا مال یه زن و شوهره که مرحوم شدن، باید براشون بخونم. اونم تو یه سررسید تموم جزئیاتشو نوشتم، کیان میدونه.

کیان میدونه وصیت نامه م کجاس.

همسایه‌ها اومدن و منو نجاتم دادن.

حیف شد نمردم :))

خاک بر سر اون مهندس بیعرضه کنن که بلد نیس یه آسانسور درست کنه.

باز دوباره باید هفت طبقه رو هر روز دوبار بالا پایین کنم.

این چندمین باره که آسانسور داره اخطار و هشدار میده.

احتمال زیاد این اخطار کائنات هوشمنده تا هرچی زودتر به فکر یه خونه دیگه باشم و ازینجا بلند شم.

هی داد بیداد

بازدید : 68
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 18:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

_______________________

امروز وسطای کارم که داشتم خستگی در می‌کردم و ناهار می‌خوردم، با واتساپ ویدیو کال داشتم با سیما توی ملبورن.

سیما با شوهر و دخترش مهاجرت کردن رفتن ملبورن.

شوهر سیما تحصیلکرده شریف بود و معترض به اوضاع مملکت. گذاشتن رفتن.

آدمای بقول خودشون روشنفکر و باکلاسی هستن.

یسری انتقادات و اعتراضاتشون به حقه، ولی با اعتقاداتشون موافق نیستم.

سیما دوتا عکس برام فرستاد از باغ گیاهشناسی که خیلی برام جالب بود.

اگه بیان یاری کنه آپلود می‌کنم ببینین.

( هرچی تلاش کردم نشد متاسفانه )

خدایی این خارجیا توی اجرای نظم و قانون خیلی خیلی زیاد از ما جلو ان.

من حظ می‌کنم ازین ویژگیشون.

نظم و قانون چیزیه که واقعاً مملکت ما ازین جهت ضعف داره. ضعف شدیدم داره.

همونطور که گفتم شوهر سیما دانشگاه شریف درس خونده و ارشد گرفته .

از صدقه سر ایران هم به همه چی رسیده بود. یه مهندس با شغل عالی، درآمد عالی، خونه وسیع و ویلای شمال.

ولی خب دیگه. مث خیلی دیگه از نخبه‌های احمق شریفی، منتقد و معترض بیخودی شد و ترجیح داد بره اونور دنیا زندگی کنه.

سیما تنها دختر خونوادشه.

چن سال پیش، پدرش مرحوم شد و الآنم مادرش تنها زندگی می‌کنه.

سیما برخلاف شوهرش بشدت وابسته بود به مادرش و مادرشم همینطور.

ولی بخاطر شوهرش مجبور شد غربت و مهاجرتو تحمل کنه.

سیما هم مث خیلی از زنای دیگه، نه اختیار داره نه قدرت و اقتدار. مغلوب و مقهور شوهرشه، اسمشم گذاشتن مطیع بودن و نجیب بودن و سربراه بودن. خودش خواسته خب. اختیار نداشت، انتخاب که داشت که.

هربار با سیما حرف می‌زنم اشک میریزه. البته نه جلوی شوهرش. وقتی شوهرش نیس!

از دوری مادرش غصه می‌خوره.

مادرشم که ... درسته که اوایل به دک و پز دامادش می‌نازید و می‌بالید و کلی ازش تعریف می‌کرد، ولی الآن یه چشمش اشکه و یه دلش خون. دلش ضف میزنه واسه دیدن دخترش.

واقعنم

آخه ویدیو کال جای آغوش مادرو می‌گیره؟

ویدیو کال جای بوی مادرو می‌گیره؟

حیف نکرده آدم مادر و خونوادشو بزاره و بره اونور دنیا؟

می‌دونم یروز این خونواده بخاطر خیلی چیزا حسرت می‌خورن.

ایران من، با تموم نقصها و کاستی‌ها و بی نظمی‌ها و بی قانونی و درب و داغونیش، به صدتا ملبورن و کانادا و اتریش و سوئد و جاهای دیگه می‌ارزه. چون وطنه. چون حداقل بوی بابا ننه مونو میده. بوی ایل و تبارمون. بوی اصالت میده.

بازدید : 70
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 18:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

___________________

زمانی که تهران زندگی می‌کردیم، دوستی داشتم اسمش محدثه بود. شوهرش حمید آقا. دوتا بچه داشتن ، یه دختر و یه پسر.

محدثه از شوهرش بزرگتر بود.

خودش زنی با قد متوسط و سبزه رو، ولی شوهرش قد بلند و سفید رو.

حمید آقا خیلی خوش چهره بود. چشمای روشنی داشت و ابروهای کشیده و ... زیبا رو بود و همیشه هم هروقت می‌رفتیم خونه شون لباس یدست سفید می‌پوشید زیباییش دو چندان می‌شد.

محدثه زن کدبانو و فهمیده‌‌‌ای بود. ولی ساده بود. اما حمید آقا خیلی به خودش می‌رسید.

من و محدثه خیلی رفیق بودیم. شوخیهای زیادی با هم داشتیم.

یبار صحبت شد، محدثه گف: من خودم میرم واسه حمید آقا زن می‌گیرم!

اونزمان از تعجب شاخ درآوردم. گفتم: جااااننن؟ ینی چی اونوقت؟ تو می‌ری واسه حمید آقا زن می‌گیری؟ پس خودت این وسط چیکاره ای؟ زنش نیستی مگه؟

محدثه گف: من و حمیدآقا با هم توافقی قرار بستیم که من خانومایی که شوهر ندارن رو شناسایی کنم حمیدآقا باش ازدواج کنه فقط بابت حمایت و تکفل و سرپرستی شون. مخصوصاً خانومایی که شوهراشون شهید شدن.

محدثه این حرفا رو جلوی شوهرش می‌گف. حمید آقا حرف خانمش رو تایید کرد.

سر فرصت از محدثه خواستم برام قضیه رو شفاف کنه.

برگشت گف: من مشکلی ندارم. حمید آقا چن بار اینکارو کرده. خودم رفتم خواستگاری.

بهش گفتم: اونوقت اون خانم، فهمید تو هم خانم حمید هستی؟

می‌گف: آره. بهشون می‌گم. اونا هم بخاطر سرپرستی، قبول می‌کنن.

______________________

اونزمان حرفای محدثه برام خیلی عجیب بود. من که باورم نمیشد. محدثه رو می‌شناختم. یه زن ساده. خوش باور. ولی حمیدآقا زرنگ و مول بود.

بعدها حقیقتها برام برملا شد.

یاد سادگی و بلاهت محدثه می‌افتم خندم میگیره.

حقیقتا که رو شد، به روی محدثه نیاوردم.

دیگه هیچوق ازون حرفا نشنیدم ازش.

آخه کدوم مردی جنبه یه همچین فداکاریا رو داره که حمید آقا دومیش باشه؟

زن ساده. ابله.

خودش رفته واسه شوهرش خواستگاری.

آدم به این زنا چی بگه که بگنجه؟

هیچی.

یکی باید بزنی توی سرشون تا عقلشون سر جاش بیاد.

خیلی دلم می‌خواس بعدش به محدثه بگم جواب اون فداکاریا و سادگیاتو گرفتی؟ خوبت شد؟

ولی هیچوق به روش نیاوردم. الآن اگه محدثه رو ببینی، چند سااااال پیرتر و شکسته تر شده. برعکس حمید آقا روز بروز جذابتر.

پاشم برم یه زنگش بزنم ببینم دَووم آورد تو این زندگی یا نه؟

خخخخ

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 144
  • بازدید کننده امروز : 145
  • باردید دیروز : 209
  • بازدید کننده دیروز : 210
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 800
  • بازدید ماه : 1782
  • بازدید سال : 8269
  • بازدید کلی : 8269
  • کدهای اختصاصی