loading...

یک زن

تنها ولی محکم و استوار

بازدید : 4
جمعه 21 فروردين 1404 زمان : 13:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

_______________

از کودکی با بزرگها نشست و برخاست کردم،

مخصوصا با جنس مذکر.

پدرم، برادرانم، فرزندان برادرانم،

توی مدرسه، معلمین مرد،

توی دانشگاه، رشته و مقطع تحصیلی ام جوری بود که اکثراً مرد بودن. مردهای شاغل.

اساتیدمون مرد بودن،

همکلاسیا، مرد.

هرجا میرفتم، مرد بود.

جنس مذکر.

.

همیشه هم، شاغل بودم، با کارفرماهای مرد.

.

با انواع مختلف مردها تعامل داشتم. پزشک و حقوقدان و مهندس و روحانی و استاد دانشگاه و و و و ...

.

خلاصه تا به الان همش با این جنس خشن، مغرور، متکبر، خودخواه، خودباور، مستکبر نسبت به جنس زن و و و .....

سر و کار داشتم.

.

از بین اینهمه مرد، دو نفر، بشدت مورد توجه من قرار گرفتن، و هر دو، یه ویژگی مشترک داشتن ( ویژگی خاصی که باعث میشد مورد توجه من قرار بگیرن )ولی سرانجام از دایره توجهات من خارج شدن.

.

همیشه فکر می‌کردم که مردها قوی، پر قدرت، عاقل و عادل و منطقی و .... هستن و تموم کمالات در اونها جمع هس!!

چون توی خونواده‌‌‌ای بزرگ شده بودم که همه شون آدم حسابی بودن؛ فرهیخته و صاحب فکر و نظر بودن؛ همه مون کمال گرا و واقع نگر بودیم.

.

همیشه احترام خاصی برای مردها بخصوص مردهایی که ویژگی خاص مد نظر من رو داشتن قائل بودم؛ ولی همیشه هم ازین احترام گذاشتنا ضربه خوردم!

.

همیشه میدون دادم به مردها که حکمران زندگی و احساس و تفکر و نظراتم باشن؛ و همیشه هم ضرر کردم! و بشدت از این میدون دادن پشیمون شدم!

.

و امروز

به دوتا نتیجه رسیدم؛

یک:

غالب مردها یجور فکر و تصور سطح پایین نسبت به زن دارن.

و هیچ مردی ( از بین مردهای معمولی ) حقیقت وجودی زن رو درک نکرده؛ اون حقیقتی که در کتاب خدا بهش اشاره‌ها شده.

دو:

....

( به احترام مخاطبین آقا، از گفتنش صرفنظر می‌کنم)

.

حرفهای زیادی برای نوشتن داشتم؛ ولی ... همین حد هم زیاد بود!

برچسب ها
بازدید : 7
پنجشنبه 20 فروردين 1404 زمان : 9:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

__________________________

وقتی کسی، به هر دلیلی، به هر توجیهی، موجه یا غیر موجه، حقیقی یا غیر حقیقی، منطقی یا غیر منطقی، وهمی‌یا عقلی،

بهت اعتماد نداشته باشه؛

باورت نداشته باشه؛

بهتره بگم نخواد که اعتماد کنه؛

نخواد که باورت کنه؛

بالا بری، پایین بیای،

نمی‌تونی زمینه پذیرش و قبول و تداوم و ثبات رو برقرار کنی.

نمیشه.

و جز خفت و ذلت و حقارت، حاصل و نتیجه‌‌‌ای نداره.

بازدید : 5
پنجشنبه 20 فروردين 1404 زمان : 9:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

______________________

ماه رمضون، با اینکه تعطیلات عید بود ولی من کارم تعطیل نبود. میومدم خیاطخونه.

از طرفی بچه مثبت شده بودمو چون پاساژ خلوت بود و کسی نبود، هر روز یه جزء قرآن رو در حین کار گوش می‌دادم.

ازونجایی که عربیم خوبه، همینکه قرآن گوش میدم، می‌فهمم چی میگه.

.

آیات متعددی برام جالب بود و نکته‌های قشنگی داشت.

کاش میشد حداقل با یکنفر به اشتراک گذاشت.

.

یه چنتا آیه خیلی برام تکون دهنده بود.

یکیش اینکه:

بدها نصیب بدها میشن؛ خوبها نصیب خوبان.

.

یاد مطلبی افتادم که توی یکی از کانالهای تلگرامی‌خوندم.

جالبه.

اینجا میارمش تا شما هم بخونید.

شایدم خونده باشیدش:

.

دوتا شیر فروش بودن، توی یه روستا جفتشون شیر می‌فروختن.

یکیشون آب به شیرش اضافه می‌کرد و می‌فروخت، فروش خوبی داشت و شیرشم سریع فروش می‌رفت.

یکی دیگه نه، وجدان داشت و شیر خالص می‌فروخت، مشتری نداشت.

شیرش می‌موند تا شب.

این شیر فروش خالص رفت پیش یکی از عالمان روستا و گفت: آقا چطوره که من که حلال و حرام سرم میشه، شیر خالص میارم کسی نمی‌خره. ولی فلانی که آب تو شیرش قاطی می‌کنه مشتری داره و سریع فروش میره.

عالم بهش گفت: تو مالت حلاله، رزق حلال باید نصیبت بشه، کو رزق حلال؟

اون شیرفروش ناخالص، مالش حرامه، رزق حرام نصیبش میشه.

.

بازدید : 6
پنجشنبه 20 فروردين 1404 زمان : 9:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

________________________

درست از چند سال پیش ( به دلایلی نمیگم چه سالی ) یه فاجعه پنهان توی دنیا و بخصوص توی کشور ما رخ داده.

فاجعه‌‌‌ای که شاید کمتر کسی بهش پرداخته باشه یا توجه کرده باشه.

یه اتفاقی رخ داده.

اتفاقی که شاید خیلی ظاهر نباشه؛ کاملاً پنهان. چرا؟

اونم دلیل داره. دلیل متقن دارم و داریم براش.

.

من اوایل فکر می‌کردم این منم که دارم اشتباه می‌بینم و اشتباه فکر می‌کنم.

خیلی جاها واقعن به فکر و اندیشه و تحلیل خودم شک می‌کردم.

ولی وقتی با معدود افراد انگشت شماری که مدتها می‌شناختمشون و تحلیل گرهای عالی بودن که بارها امتحانشون کرده بودم؛ وقتی با اونها مشورت می‌کردم می‌دیدم نه. متأسفانه برداشت و دریافت من درست بوده.

یه فاجعه پنهان رخ داده و متأسفانه همینطور داره پیش میره. و البته یه جایی به آخر می‌رسه ولی ... شاید اونموقع حداقل من یکی شاید نباشم!

.

اون فاجعه پنهان، فقط در کانالها و شبکه‌های خاصی ازش صحبت شد، که اونم بخاطر کثرت پیامهای دیگه و حرفها و صحبتها و تحلیلهای دیگه، گم شد و ناپدید شد!

.

و هرچی پیشتر و پیشتر می‌ریم بیشتر و بیشتر به عمق اون فاجعه و آثار اون و بدتر از همه بی تفاوتی و بی توجهی ماها نسبت به اون فاجعه پی می‌بریم ولی چه فایده که قدرت قبول و پذیرش این مسئله در افراد تقریبا به صفر رسیده.

.

مخصوصا توضیح اضافه نمیدم.

گفتنش هم فایده‌‌‌ای نداره.

اینجا نوشتم تا بلکه یک تلنگری باشه.

و اگر هم بخوام توضیح بدم به هر کسی که صلاح بدونم توضیح میدم. به هر کسی که قدرت پذیرش داشته باشه.

من جسارت به هیچکسی نمی‌کنم ولی معذورم از بیان واضح اون.

.

و نکته جالب دیگه اینکه اون فاجعه پنهان، از هر واضحی واضحتر نمود داره. ولی خب، متأسفانه اصلن دیده نمیشه و مورد توجه قرار نمی‌گیره. چرا؟ اونم دلیل داره.

.

نمی‌دونم چرا این پست رو نوشتم.

ولی حتماً دلیل خاصی براش داشتم که نوشتم.

همین که یه علامت سؤال تو ذهنها ایجاد بشه همین هم کافیه.

و مطمئناً اگر کسی، علم به این موضوع و دونستن این مسأله براش مهم باشه خدا قضیه رو براش روشن و شفاف می‌کنه ولی به تدریج و به مرور.

برچسب ها
بازدید : 7
جمعه 14 فروردين 1404 زمان : 19:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

________________

بعد از آمیرزا، که توی پست قبلی ازش نوشتم،

در راستای اون تکلیف و تقدیری که آمیرزا ازش گفته بود، قسمت شد و دیروز و امروز، چت‌های طولانی علمی‌داشتم با کمیل.

استارت یکسری پروژه‌های علمی، تحقیقاتی.

.

کمیل به من اعتماد شدید پیدا کرده، بارها منو امتحان کرد و من هم با احترام به بحث پرداختم و قرار شد قدمهای بلندی رو برداریم.

.

امروز بحث تلفیق علوم بود.

علومی‌که من طی این چند سال، عمر و هزینه ام رو گذاشتم و با رنج و سختی‌های بسیار فرا گرفتم.

.

و تلفیق اون علوم با طب و علم پزشکی.

.

محشری است این عوالم.

.

در اوقات بحث علمی، نه گذر زمان رو حس می‌کنم نه ذره‌‌‌ای شائبه در این بحث ما پیش میاد.

.

من عاشق و شیفته ابن سینا هستم.

ابن سینایی که تلفیق چندین علوم مختلف بود.

و من مطمئنم کمیل هم می‌تونه یه ابن سینا بشه در این عصر و دوره.

و من چقدر خوش اقبالم که دستیار علمی‌کمیل انتخاب شدم.

.

( پ.ن.

اسم کمیل، غیر واقعی هست)

بازدید : 8
جمعه 14 فروردين 1404 زمان : 19:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

________________________

مدتهاست می‌خوام یه پست بزارم و راجب آمیرزا بنویسم.

انگار امشب وقتش شده.

.

آمیرزا، پیرمرد باصفایی که اهل دنیا نیس. سن زیادی داره ولی بخاطر قدرت روحی‌‌‌ای که داره، سرحال و قوی مونده.

هرچند وقت یبار، منت میزاره، اذن میده میرم خدمتش.

.

اونشب که حالم خیلی بد بود، تا صبح همینطور بد بودم.

صبح، آمیرزا منو به سمت خودش دعوت کرد.

رفتم حضورش.

.

یه مکان نورانی. دنج و باصفا.

آمیرزا با اون محاسن بلندش ، لباس سفید و یکدست، همیشه اون گوشه می‌شینه و من دو زانو مقابلش، فقط اشک می‌ریزم.

اونجا تنها جائیه که من راحت و بی اراده اشک می‌ریزم.

.

آمیرزا نگاه عمیقی به من کرد و گفت:

دخترم، چی بودی؟ چی شدی؟

.

و من باز اشک ریختم. به پهنای صورتم.

گفتم: آمیرزا...

انگشت سبابه رو به سمت دهانش برد و امر به سکوت کرد و گفت:

می‌دونم دخترم.

.

آمیرزا همیشه ناگفته‌هامو می‌فهمید.

همیشه انگار از تموم ما فی الضمیرم خبر داشت ولی هیچ بروز نمی‌داد.

و هر بار که اذن می‌داد و من خدمتش می‌رسیدم، فرامینی می‌داد برای یکسال من.

از این فطر تا اون فطر.

.

و یک نکته قابل تأمل تو آموزه‌های آمیرزا و دستوراتی که به من می‌داد این بود که:

با علم به خیلی اسرار، لزوماً و الزاماً فرامین دلخواه من نمی‌داد.

و این ثقل عجیبی رو بر من افاضه می‌کرد.

.

من در محضر آمیرزا فقط سکوت بودم و اشک.

که اشکها فقط از سر درد بود. درد عصیان نفسم.

درد بیچارگیهای روحی و درونی.

.

گفتم آمیرزا ....

با این حرفم اشاره کرد: حالا حرف بزن.

حرف بزن خالی شو.

.

اجازه حرف زدن که دادند؛ من بودم و فوران حرفها.

من بودم و اوج دردهای انباشته در دل.

گفتم: آمیرزا منو از دست این نفس نجات بده.

عاجز شدم از دست اون.

عاجز شدم از خود و خویشتن و از این من و این بود و این بودنی که باب میل روحم نیست.

آمیرزا، نفس، منو به زیر می‌کشه و روح، منو بالا.

آمیرزا، توی برزخی گرفتار شدم که انگار روی پل صراطم. پلی باریک و تیز و لغزنده که زیر پای من زبانه‌های آتش و گدازه‌های نیران جهنمه.

.

گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم...

نزدیک به یکساعت و اندی حرف زدم و آمیرزا همینطور سر به زیر و رو به ملکوت، متفکرانه سیر می‌کرد.

.

حرفها تموم شد.

سبک شدم.

عین پر کاه.

نگاهش کردم.

نور بود و نور.

عشق بود و عشق.

زلال و صاف و خالص.

آمیرزا نیازی نبود تکلم کنه.

نگاهش می‌کردم جواب می‌گرفتم.

خیره می‌شدم در جمالش، هزاران هزار حرف به قلبم سرازیر می‌شد.

.

من انگار تازه متولد شدم.

رها و سبک.

آگاه از تکلیف و تقدیر پیش رو.

تو گویی پرونده سال جاری رو پیش روی من باز کردن؛ نشونم دادن چیکاره ام. چه کارها باید کنم.

و در بین اون کارها، انجام کارهایی برای من تکلیف شده که بینهایت سخت و طاقت فرساست...

.

آمیرزا با ملاطفت منو بدرقه کرد.

و اینبار یه فرقی با دفعات قبل داشت.

آمیرزا انگشت سبابه شو به سمت قلبم نشونه گرفت. نگاهی به چشمای من کرد و انگار یه نیرو و قدرتی در من دمیده شد و من برای چند لحظه خاموش و سرد و منجمد شدم.

سرد و گرم شدم.

یه لحظه فقط سفیدی بود و نور.

غرق در خلأ شدم.

.

آمیرزا

خدا سایه تو از سرم کم نکنه.

.

لحظه آخر گفتم: آمیرزا...

گفت: می‌خوای بگی سالی یبار کمه؛ بیشتر بیای پیشم؟

سرم رو به علامت تأیید تکون دادم.

آمیرزا اوج استیصال من رو دریافت و گفت:

ازین به بعد، خودم میام به دیدنت!

نیازی نیست شما بیای.

به یک اراده، یک توجه، نزد شما خواهم بود.

.

بازدید : 9
پنجشنبه 13 فروردين 1404 زمان : 0:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

____________________________

دیشب با اون حال خراب، از عالم غیب هزینه سفر به عتبات برام جور شد و دعوت شدم به کربلا!

.

دوبار قسمت شده رفتم.

اونم چه رفتنی.

.

خیلی دلم سفر می‌خواست.

خیلی نیاز روحی شدید داشتم.

ولی...

.

منم مرد خانواده رو که تا به حال به کربلا نرفته راهی سفر کردم.

.

گوارای وجودش

بازدید : 12
پنجشنبه 13 فروردين 1404 زمان : 10:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

________________________________

وقتی نعمتی داشته باشی، ازش بهره نبری یا ندونی چجور بهره ببری، یا در راستای کاربردش ازش استفاده نکنی، میشه کفران.

مثلاً درختی که پر از میوه است، میوه اش رو نچینند، میشه کفران.

یا اگه بچینند و هدر بدن، میشه کفران.

.

کتابی که خونده نمیشه، میشه کفران.

.

چاه آبی که از آب زلال و گوارای اون استفاده نمیشه، ( مثالی که خود خدا زده ) میشه کفران

.

فرض کنیم توی یه جایی، یه آدم دانشمندی هس، کسی از علم و دانشش بهره نمی‌بره، میشه کفران.

.

پولی که انباشته میشه و به مصرف حقیقی نمی‌رسه، میشه کفران.

.

خلاصه، هر نعمتی که خوب و در راهش مصرف نمیشه، میشه کفران.

.

وقتی خدا در مورد انسان لفظ کَفور و کَفّار بکار می‌بره که صیغه مبالغه س، عمق فاجعه رو در می‌یابیم که چطور میشه ما آدما قدر نعمتهای داشته مونو نمی‌دونیم و نمی‌دونیم چجور ازش استفاده کنیم. گاهی هم... نمی‌تونیم. به هر دلیلی.

.

اینجور میشه که اون درخت پربار، که یا میوه‌هاش چیده نمیشه یا هدر میره، کم کم خشک میشه.

.

اون چاه آب هم کم کم خشک میشه.

.

اون دانشمندی که علمش مورد استفاده قرار نمی‌گیره، کم کم پیر میشه از دنیا میره و دیگه دست کسی بهش نمی‌رسه.

.

حتی زنی که قابلیت بچه دار شدن داره، به هر دلیلی بچه دار نشه، کم کم دچار نازایی میشه.

.

نعمتها گرفته میشن.

یا اینکه دیگه به هر دری بزنی، انگار اسبابش مهیا نمیشه که از اون نعمت بهره مند بشی.

.

و ما آدما بجای اینکه موانع بهره مندی از اون نعمتها رو برطرف کنیم، خودمونو از نعمتها دورتر و دورتر می‌کنیم.

اینجاست که خدا حق داره ما رو کَفور و کَفّار خطاب کنه.

برچسب ها
بازدید : 16
پنجشنبه 13 فروردين 1404 زمان : 10:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

_____________

می‌نویسم بمونه.

.

من از دنیا سیرم.

الآن، درین لحظه عمرم، هیچ آرزو و خواسته ای ندارم،

یه حج واجب بود که لذتش رو چشیدم.

.

الآن می خوام بخوابم.

ای مالک وجود من،

میشه دیگه بیدارم نکنی؟

میشه بیدار نشم؟

کاری تو دنیا ندارم.

به آخرت راغب ترم تا دنیای سرد و بی روح.

.

روزگارم به انتظار گذشت و جز سوز و گداز بی ثمر نبود.

.

برچسب ها
بازدید : 7
چهارشنبه 12 فروردين 1404 زمان : 20:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

____________________

توی تعطیلات نوروزی، بخاطر ماه رمضون جایی نرفتم.

این هفته هم که همش تعطیله جایی ندارم که برم.

سرمو به کار گرم کردم.

.

صبح توی خیاطخونه بودم که گوشیم زنگ خورد.

کسی که پشت خط بود، کمی‌باهام حرف زد و یچیزی گفت که انگار آب سردی ریختن روم.

تموم انرژیم گرفته شد.

بی انگیزه شدم.

.

من الآن یه مدته واقعن با آمپول و سرم انگیزه سازی و امید سازی و اینجور خزعبلات زنده ام.

فقط کافیه یه بادی بیاد بهم بخوره، خالی میشم میفتم.

.

خلاصه

طرف یچیزی گفت که کلاًّ خالی از انرژی شدم و مغازه رو بستم و رفتم خونه.

الکی چرخیدم؛ نه حال و حوصله کار خونه داشتم نه هیچ کار دیگه.

دلم می‌خواست بخوابم. ولی اونم نشد!

دمغ بودم و پکر.

.

دوباره بلند شدم شروع کردم به انگیزه سازی و امید پروری!

هه

دوره زمونه‌‌‌ای شده.

کی به این میگه زنده گی؟

مرده گی بهش بیشتر میاد.

.

هعی

.

یاد اون روزایی که پر بودم از انرژی و توان و انگیزه و عشق و امید و ...

هعی.

پر کشید و رفت.

.

بی تفاوت شدم.

.

رفتم سراغ تولید محتوا.

به زور سرم رو مشغول کرده بودم که طرف دوباره زنگ زد.

گفت: نرفتی خیاطخونه؟

گفتم: نه. تو صبح همچین کوبیدی منو که هنوز نتونستم از جام بلند شم.

گفت: عه. من خودم حالم گرفته بود به تو اونجوری گفتم!

حالا پاشو برو سر کارت دختر خوب.

گفتم: الآن دیگه یه میلیونم بهم بدی نمیرم. فقط بخاطر اون حرفت.

.

من کی به این مرتبه از ضعف و ناتوانی رسیده بودم که یه حرف بتونه تا بدین حد منو از پا در بیاره؟

الآن چننند سااااله که من اینجوری شدم.

اون اوایل حرفها می‌شنیدم و می‌خوردم.

هی خوردم.

انقدر خوردم که الآن دیگه نمی‌تونم بلند شم.

.

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 10
  • بازدید کننده امروز : 11
  • باردید دیروز : 7
  • بازدید کننده دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 199
  • بازدید ماه : 24
  • بازدید سال : 6511
  • بازدید کلی : 6511
  • کدهای اختصاصی