_______________
از کودکی با بزرگها نشست و برخاست کردم،
مخصوصا با جنس مذکر.
پدرم، برادرانم، فرزندان برادرانم،
توی مدرسه، معلمین مرد،
توی دانشگاه، رشته و مقطع تحصیلی ام جوری بود که اکثراً مرد بودن. مردهای شاغل.
اساتیدمون مرد بودن،
همکلاسیا، مرد.
هرجا میرفتم، مرد بود.
جنس مذکر.
.
همیشه هم، شاغل بودم، با کارفرماهای مرد.
.
با انواع مختلف مردها تعامل داشتم. پزشک و حقوقدان و مهندس و روحانی و استاد دانشگاه و و و و ...
.
خلاصه تا به الان همش با این جنس خشن، مغرور، متکبر، خودخواه، خودباور، مستکبر نسبت به جنس زن و و و .....
سر و کار داشتم.
.
از بین اینهمه مرد، دو نفر، بشدت مورد توجه من قرار گرفتن، و هر دو، یه ویژگی مشترک داشتن ( ویژگی خاصی که باعث میشد مورد توجه من قرار بگیرن )ولی سرانجام از دایره توجهات من خارج شدن.
.
همیشه فکر میکردم که مردها قوی، پر قدرت، عاقل و عادل و منطقی و .... هستن و تموم کمالات در اونها جمع هس!!
چون توی خونوادهای بزرگ شده بودم که همه شون آدم حسابی بودن؛ فرهیخته و صاحب فکر و نظر بودن؛ همه مون کمال گرا و واقع نگر بودیم.
.
همیشه احترام خاصی برای مردها بخصوص مردهایی که ویژگی خاص مد نظر من رو داشتن قائل بودم؛ ولی همیشه هم ازین احترام گذاشتنا ضربه خوردم!
.
همیشه میدون دادم به مردها که حکمران زندگی و احساس و تفکر و نظراتم باشن؛ و همیشه هم ضرر کردم! و بشدت از این میدون دادن پشیمون شدم!
.
و امروز
به دوتا نتیجه رسیدم؛
یک:
غالب مردها یجور فکر و تصور سطح پایین نسبت به زن دارن.
و هیچ مردی ( از بین مردهای معمولی ) حقیقت وجودی زن رو درک نکرده؛ اون حقیقتی که در کتاب خدا بهش اشارهها شده.
دو:
....
( به احترام مخاطبین آقا، از گفتنش صرفنظر میکنم)
.
حرفهای زیادی برای نوشتن داشتم؛ ولی ... همین حد هم زیاد بود!