loading...

یک زن

____________________________ زن و مردی بیرون مغازه با هم حرف می‌زدند. حواسشون نبود که من دارم می‌شنوم. . مرد: بدجوری احساس پیری می‌کنم. زن: چرا؟ تو کجات پیره؟ ج...

بازدید : 1
سه شنبه 13 اسفند 1403 زمان : 18:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

____________________________

زن و مردی بیرون مغازه با هم حرف می‌زدند. حواسشون نبود که من دارم می‌شنوم.

.

مرد:

بدجوری احساس پیری می‌کنم.

زن:

چرا؟ تو کجات پیره؟ جوونی هنوز.

مرد:

نه، مردی که سر و گوشش نجنبه، نشاط و سرزندگی هم نداره؛ جوون نیس.

زن:

خب سر و گوشت رو بجنبون. از چی می‌ترسی؟

مرد:

از تو.

زن: من که چند بار بهت گفتم برو دنبال عشق و حالت. یکیو پیدا کن بتونی باهاش صفا کنی. نشاط بهت بده. سرزنده ت کنه.

مرد:

نه بابا. من دیگه حس و حالشو ندارم. از من گذشته دیگه.

زن:

در هر حال خودت می‌دونی. من مشکلی ندارم. حاضرم امضا بدم بهت. هر مردی به یه لعبتی نیاز داره تا حال دلش باهاش خوب باشه.

مرد:

کیو پیدا کنم؟ تو یکیو برام پیدا کن.

زن:

بگردی پیدا میشه. مث قبلنا. فقط کافیه بخوای.

_______________________

به چهره زن نگاه کردم. نگاه بی رمقی داشت. ولی عمیق به شوهرش نگاه می‌کرد.

خیلی دلم می‌خواس برم پیشش. یکم باهاش حرف بزنم....

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 13
  • بازدید کننده امروز : 14
  • باردید دیروز : 4
  • بازدید کننده دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 23
  • بازدید ماه : 34
  • بازدید سال : 2902
  • بازدید کلی : 2902
  • کدهای اختصاصی