____________________________
زن و مردی بیرون مغازه با هم حرف میزدند. حواسشون نبود که من دارم میشنوم.
.
مرد:
بدجوری احساس پیری میکنم.
زن:
چرا؟ تو کجات پیره؟ جوونی هنوز.
مرد:
نه، مردی که سر و گوشش نجنبه، نشاط و سرزندگی هم نداره؛ جوون نیس.
زن:
خب سر و گوشت رو بجنبون. از چی میترسی؟
مرد:
از تو.
زن: من که چند بار بهت گفتم برو دنبال عشق و حالت. یکیو پیدا کن بتونی باهاش صفا کنی. نشاط بهت بده. سرزنده ت کنه.
مرد:
نه بابا. من دیگه حس و حالشو ندارم. از من گذشته دیگه.
زن:
در هر حال خودت میدونی. من مشکلی ندارم. حاضرم امضا بدم بهت. هر مردی به یه لعبتی نیاز داره تا حال دلش باهاش خوب باشه.
مرد:
کیو پیدا کنم؟ تو یکیو برام پیدا کن.
زن:
بگردی پیدا میشه. مث قبلنا. فقط کافیه بخوای.
_______________________
به چهره زن نگاه کردم. نگاه بی رمقی داشت. ولی عمیق به شوهرش نگاه میکرد.
خیلی دلم میخواس برم پیشش. یکم باهاش حرف بزنم....