_____________________
امروز جمعه که عید بزرگی بود،
یه تماس داشتم از تهران،
یه غریبه آشنا،
کسی که برای اولین بار با او همکلام میشدم ولی چقدر مأنوس بود و چقدر همزبان و همدل و همنفس و چقدر از همصحبتی با این شخص مشعوف شدم.
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
خودشو معرفی کرد، آقای کرامتی.
شماره من رو از کجا پیدا کردی مرد؟
چرا حالا؟
چرا بعد از اینهمه سال که راه گم کرده بودم؟
و من چقدر بعد از این تماس پر بودم از عشق و انگیزه و شور و شوق و ... احیای تموم اون چیزهایی که مدتها در من مرده بود.
ولی آیا این شور و نشاط و هیجان گذرا و موقته؟
آیا ادامه خواهد داشت؟
آیا دوباره من به خودم بر خواهم گشت؟
نمیدونم.
زمان تعیین میکنه.
زمان.
کرامتی؟
باش همیشه.
باش و دنبالم کن و پیگیر من باش تا بلکه اون روح و روان مردهی من احیا بشه.
جونی دوباره بگیرم و به راهم ادامه بدم.
بعد مدتها یه روز خوب و عالی رو پشت سر گذاشتم.
الهی شکر