loading...

یک زن

تنها ولی محکم و استوار

بازدید : 7
پنجشنبه 6 فروردين 1404 زمان : 3:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

_________________________

از شدت فشاری که روی من بود، برزخی که توش قرار گرفته بودم، مستأصل رفتم سراغ کمیل. گفتم کمیل به دادم برس یه استخاره‌‌‌ای چیزی.

گفت چیشده؟

گفتم برای مساله‌‌‌ای درمونده شدم چکار کنم.

کمیل به دادم رسید. انگار حال درونیمو درک کرده بود. گفت بانوی دانشمند! سوال دارم.

.

کمیل خودش یه پا دانشمنده. ولی توی یه زمینه‌هایی خیلی وقتا از من سوالاتی می‌پرسه و من جواب میدم. و این لحظه‌های پرسش و پاسخ علمی، بهترین لحظه‌های عمر من و حال خوب کن ترین لحظه‌های زندگی منه.

ممنونم کمیل.

ممنونم که به بهترین وجه حال دلمو خوب می‌کنی.

منو ازین عوالم دنیا به عوالمی‌می‌کشونی که بهترین و زیباترین و آرامش دهنده ترین عوالم هستن برای من.

یه پرسش و پاسخی کردیم و من شارژ شدم. تموم غمها و غصه‌ها و سختی‌ها رو از یاد بردم.

بازدید : 9
پنجشنبه 6 فروردين 1404 زمان : 3:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

_______________________

آدما در طول عمرشون در خیلی وقتا، ممکنه احساس تنهایی، بی کسی، دلتنگی، بیخودی، درموندگی داشته باشن؛ ولی یه لحظه‌هایی هس که اوج این احساس رو درک می‌کنی.

اوج تنهایی؛ اوج بیکسی؛ اوج درموندگی؛ اوج بیخودی.

.

نمیشه من یه چن سال برم توی کما؟ زمان بگذره و بعد دوباره برگردم به دنیا؟

.

نمیشه اصلاً برم ازین دنیا؟ و دیگه بر نگردم؟

بازدید : 8
چهارشنبه 5 فروردين 1404 زمان : 15:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

____________________________

مرد با کت بلند زمستونی، وارد خیاطخونه شد و گفت:

_ می‌خوام با هم حرف بزنیم.

+ بشین.

.

مرد حرف زد و حرف زد و حرف زد.

و هرچی حرفاش بیشتر می‌شد، دنیا دور سرم می‌چرخید و تیره و تارتر می‌شد.

از یه جای حرفاش دیگه هیچی نمی‌شنیدم.

و عجیب نبود که مث همیشه، از بای بسم الله ش تا آخر خوندم که چی می‌خواد بگه.

.

حرفاشو زد و گفت:

_ خب نظرت چیه؟

.

نای حرف زدن نداشتم. انگار تموم انرژیم خالی شد.

گفتم: نظری ندارم.

_ هیچ نظری؟ نه. بگو. نظرت برام مهمه!

.

نظرم برات مهم بود که نمی‌بریدی و نمی‌دوختی و آخر سر هم منو تحت فشار قبول و پذیرش خواسته‌های از پیش قطعی شده خودت قرار نمی‌دادی.

همیشه تصمیماتت رو تحمیل کردی به من. و من، همیشه ساده تر از قبل، و سازگارتر از قبل، قبول کردم و همیشه ذبح کردم خودم رو، خواسته‌هامو، حتی ... حتی خونواده ام رو.

.

و اون زمانی که کس و کاری داشتم، همیشه فرمانروا بودی و من همیشه مطیع امرت.

و حالا که هیچ کسی رو ندارم، باز هم تو فرمانروایی و من... مگه چاره‌‌‌ای جز قبول و تحمل و پذیرش و سازگاری دارم؟

نه. چاره‌‌‌ای ندارم.

چون نه سرمایه‌‌‌ای دارم؛ نه پشتوانه ای، نه حامی‌و مدافعی.

بتاز. مثل همیشه.

بتاز و جولان بده و خوشحال باش که دنیا برای مردهاست. و خوشحال باش که تا بوده دنیا بر وفق شما مردها بوده و هست و خواهد بود.

لااقل در مورد من اینطور بوده و هست.

.

به فکرم افتاد این دفه سیاستی رو به کار بگیرم که لااقل نصیب و بهره‌‌‌ای از این دنیای بیرحم به دستم بیاد. هرچند که چشمم آب نمی‌خوره و می‌دونم که مثل همیشه با زرنگی‌ها و مکر و خدعه‌های خاصی که داری، سرم بی کلاه می‌مونه و باز هم من می‌مونم و سکوت و تسلیم و سازش.

بازدید : 5
سه شنبه 4 فروردين 1404 زمان : 8:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

_____________________

قبلاً با یکی از اساتید دانشگاه، آقای دکتر الف کار می‌کردم.

خیلی به من امید علمی‌داشت و من در یه برهه‌‌‌ای رهاشون کردم و ترک همه چیز.

مدام هم می‌گفت: بانو. چت شده؟ چرا نیستی؟!

.

الآن دیدم بعد مدتها توی تلگرام اومد گفت:

بانو، لیلة القدر دیشب اومدی تو فکرم. برات دعا کردم و تفألی به حافظ زدم ببین چی اومد برات:

.

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند

بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

.

گویا حافظ هم خبر داشت که من دیشب از خدا چی خواستم.

راستش برای یکی از عزیزانم که دیروز حالش گرفته بود و بابت مطلبی توی قبض رفته بود، دعای مخصوص کرده بودم.

و فکر کنم این فال، برای اون بوده احتمالاً

بازدید : 10
يکشنبه 2 فروردين 1404 زمان : 0:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

____________________

یه مطلبی رو می‌خوام اینجا ثبت کنم بمونه.

.

یه مدتی هس، درست از یه زمانی که فقط خودم می‌دونم و فقط خودم می‌فهمم، دلم انبار حرفها، حقیقتها، ادراکات و رازهای عجیبی شده که به احدی نمی‌تونم بگم.

یه چیزایی رو من توی زندگیم باهاش مواجه شدم؛ در کنار اون مسیری که داشتم طی می‌کردم؛ انگار لازمه اون مسیر بود؛ یچیزایی باهاش مواجه شدم که واقعن موندم خدا در من، در این زن بظاهر ضعیف و ناتوان، چه قدرتی دید که این امانت عظیم رو بهش سپرد؟

.

من اینجا می‌نویسم چون کسی نمی‌دونه. کسی نمی‌شناسه.

شاید بعضیا اندک شناختی از من داشته باشن؛ ولی خیلی قلیله.

اینجا می‌نویسم تا بمونه.

بمونه به یادگار که گاهی از شدت فشار این امانتها و این حقیقتها دلم می‌خواست به کوه و کمر می‌زدم. بیابونی رو پیدا می‌کردم و یه دل سیر داد می‌زدم. خالی می‌شدم. یا اینکه کاش یه چاهی هم من داشتم و سرم رو مینداختم توش؛ چنان هوار می‌زدم که چاه خشک بشه!

.

مثل اون روزایی که مشکلات عجیبی تو زندگیم داشتم و از شدت فشار مشکلات، می‌رفتم در کمد رختخوابها رو باز می‌کردم؛ سرم رو فرو می‌کردم تو رختخوابها و با عمق وجودم داد می‌زدم اشک می‌ریختم.

.

الآن ، درین لحظه یه همچین حالی دارم.

مسائلی هس که وادارم کرد بیام اینجا و این‌ها رو ثبت کنم تا به یادگار اینجا بمونه.

حق مطلب که ادا نشد و نمیشه هرگز.

ولی کمی‌تا حدودی از ثقل اون کاسته شد.

.

آنچه اندر دل بود اظهار آن مشکل بود

برچسب ها حرفهای مگو,
بازدید : 7
يکشنبه 2 فروردين 1404 زمان : 11:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

________________________

چندین سال پیش، یه اوستایی داشتیم، خیلی پر بود. عجیب بود. اهل دل بود. همه ما سر و دست می‌شکستیم توی دلش جا باز کنیم. اظهار هم می‌کردیم که اوستا، ما ارادت داریم خدمتتون و فلان.

اوستا فقط می‌خندید.

ما حرصمون در میومد ازین خنده کذایی!.

چرا؟

چون با خودمون می‌گفتیم: چرا اوستا باور نمی‌کنه که ما ارادت داریم بهش. دوسش داریم. بهش مهر و محبت داریم؟ یعنی چی؟

یبار اوستا برگشت گفت: عزیزان من، اگه شما دوسم دارین، چرا من دوستون ندارم؟!

.

همه تعجب کردیم.

یعنی چی؟

گفتیم اوستا یکم توضیح بدین.

گفت:

دوس داشتن اون چیزی نیس که ماها فکر می‌کنیم.

دوس داشتنی که به هم وصل نیس.

تو اونور، غربی؛

من اینور، شرق.

تو اونوری دلت می‌تپه.

دلت می‌تپه‌ها؛ ولی اونوری می‌تپه.

من اینوری دلم می‌تپه!

با هم همسو و میزان نیس.

این که دوس داشتن نیس.

این که عشق نیس.

دو تا دل اگه واسه هم بتپه میزون هم می‌تپه. درست مماس هم. تپش‌ها درست فیکس هم میشن.

اونوقت میشه عشق.

میشه دوس داشتن متعادل.

تو واسه خودت ضابطه‌هایی رو تعریف کردی از عشق و دوس داشتن و فکر می‌کنی و توهم داری که دوس داری و عاشقی.

طرف مقابلت هم ضابطه‌هایی رو تعریف کرده از عشق و دوس داشتن و فکر می‌کنه و یا توهم داره که دوست داره و عاشقته.

در حالیکه نه تو عاشق حقیقی هستی نه اون.

هر جفتتون توهم عشق دارین.

هر جفتتون هم توهم دارین که عشقتون حقیقیه. چرا؟ چون احتمالن یه جاهایی یه نسبتهای مساوی رو لمس می‌کنین.

ولی این عشق نیس عزیزان من.

عشق و دوس داشتن، ساحتش خیلی بلنده.

طرف توهم داره که ساحت قلب رو دریافته.

ههه.

کجای کاری بالام جان؟

خلاصه.

حرف و سخن درین باب زیاده.

شاعر میگه:

چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی

که یکسر مهربونی درد سر بی

اگر مجنون دل شوریده‌‌‌ای داشت

دل لیلی از آن شوریده تر بی

.

وزنه‌های هر دو کفه ترازو باید میزون باشه تا جور در بیاد و تناسب و زوجیت و شفع و همسانی شکل بگیره ؛ در غیر اینصورت این کفه و اون کفه فقط سنگینی بالا و پایین می‌کنن.

بازدید : 8
يکشنبه 2 فروردين 1404 زمان : 11:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

_______________

امشب،

با دلی شکسته،

خیلیا رو یاد کردم،

بعضیا رو هم مخصوص.....

.

خدا از قصورات و تقصیرات همه مون بگذره،

ما رو بیامرزه و

غفران رو شامل ما کنه.

آمین

بازدید : 7
يکشنبه 2 فروردين 1404 زمان : 11:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

______________________

الآن چند ساله دارم برای کمیل کار می‌کنم.

اوایل دلی کار می‌کردم. بعد کمیل یروز اومد گفت:

بانو، کاری که شما انجام میدی رو هیچکس تاحالا نتونسته برام انجام بده.

می‌خوام دائمی‌و مستمر بمونی برام.

.

من کلاًّ از دربند شدن بیزار و فراری ام.

فرقی هم نمی‌کنه کی باشه و کجا باشه.

اکثراً دلی کار کردم.

کمیل گفت:

بانو، چکار کنم تا منو رها نکنی.

من به شما نیاز دارم.

این کار نباید بخوابه.

.

منم برگشتم گفتم:

نمی‌دونم.

.

اگرم می‌دونستم، چیزی نگفتم. چون معتقدم طرف مقابلم خودش باید اظهار کنه، خودش باید بخواد. خودش باید بفهمه.

من کارمو خوب انجام میدم.

دقیق انجام میدم.

شرافت و انسانیت و وجدان کاری ام بالاس.

مونده طرف مقابل که آیا قدر بدونه یا ندونه.

و کمیل واقعاً قدر می‌دونست.

خلاصه

گفت : چکار کنم برام بمونی؟

منو رها نکنی؟

این کار رو رها نکنی؟

گفتم: نمی‌دونم.

رفت و اومد و گفت:

یه پیشنهاد دارم.

گفتم بفرمایید.

گفت: می‌خوام حقوق بدم بهت.

.

من جا خوردم.

فکرشم نمی‌کردم.

تاحالا حقوق ثابت نداشتم. اصن حقوق نداشتم.

برای خیلیا کار کرده بودم ولی دریغ از قدردانی و حساب کتاب.

ولی کمیل با این پیشنهادش منو منقلب کرد.

استقبال کردم.

ازینکه قدر کارمو می‌دونه؛ ازینکه می‌دونه نیروی قابل خودش رو چجوری ثابت برای خودش نگه داره؛ ازینکه شعور داره، فهم داره. ازینکه هوامو داره.

.

و اینجور شد که من شدم عضو ثابت اون مؤسسه و یجورایی بعدش کمیل به هر بهانه‌‌‌ای وظیفه‌‌‌ای به من محول می‌کرد و حقوقم رو بالا می‌برد.

.

ارادت خاصی بهش پیدا کردم.

با اینکه چندین و چند سال از من جوونتر هس، ولی درک و شعور و فهمش خیلی بالاس.

از طرفی بشدت توی حیطه کاری که داریم انجام میدیم علمش بالاس.

.

مسوولیتهام بیشتر شد.

حقوقم بالاتر رفت.

کمیل خیلی نسبت به من مراعات و ملاحظه داره.

جوری که یبار سر یه مسئله‌‌‌ای با هم اختلاف پیدا کردیم و من بشدت ناراحت شدم و کنار کشیدم.

کمیل بقدری با متانت و صبوری و مراعات و ملاحظه با من برخورد کرد که شرمنده اش شدم.

.

امثال کمیل حتی کمتر از انگشت شمارن.

.

ولی...

مسائلی هم هس که مجبورم بشدت از مردها کناره بگیرم.

با اینکه کمیل خیلی خوبه ولی من دیگه به هیچ مردی حس مثبت ندارم.

انقدر از مردها رنجیده شدم که به هیچ وجه نمی‌تونم ارتباطی فراتر از یه ارتباط ساده معمولی برقرار کنم.

و فکر می‌کنم برای یکی مث من، همینجوری بهتره.

بازدید : 8
شنبه 1 فروردين 1404 زمان : 13:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

______________________

یزمانی حس و احساس خاصی نسبت به مردها داشتم.

پدرم منو یه دختر جسور و متهوّر بار آورده بود.

چون در جستجوی حق و حقیقت بودم و در جهت نیل به واقعیات قدم بر می‌داشتم؛ فکر می‌کردم مردها موجودات عاقل و با فهم و شعوری هستن و می‌تونن منو بالا ببرن یا به اوج برسونن!

واقعن تفکرم نسبت به مردها اینجوری بود.

و خیلی در این موجودات دقت می‌کردم. با مردهای خیلی زیادی سرو کارم می‌افتاد و بندرت به معدودی از اونها میل پیدا می‌کردم و جذبشون می‌شدم؛ فقط برای اینکه اون حقیقت نایاب رو در اونها پیدا کنم. بشدت در توهم بودم نسبت به این امر.

و متأسفانه سالهای سال طول کشید تا من به این نتیجه‌ی الانم رسیدم.

زمانی که برام این امکان وجود داشت که شرعاً به عقد تعداد خیلی کمی‌از این موجودات مذکر در بیام تا بعینه درکشون کنم و به اون حقیقت نزدیکتر بشم، حتی این مسئله نه تنها من رو به اون یقین و اون حقیقت واصل نکرد بلکه باعث شد کلا نظرم نسبت به این موجودات عوض بشه و هرچه بیشتر به این یقین برسم که نخیر. سالهای سال عمرم، امید واهی بسته بودم و انگار توی سراب، دنبال حقیقت بودم.

عمرم رفت. تموم انرژیم هدر شد. قوای روحی و روانی ام تحلیل رفت و انقدر از من قدرت گرفت تا به این حقیقت دست پیدا کردم.

حتی رجالی که مال عالم غیب بودن. در بین اونها هم سیر کردم و گشتم. بندرت یافتم افرادی که حقیقتاً ابواب حکمت و سرالقدر بوده باشند و به حقیقت نائل.

کلاً دیدگاهم نسبت به موجودات مذکر بنام مرد، عوض شد.

امیدم قطع شد. و فهمیدم که در کجا باید به دنبال اون حقیقت بگردم.

.

مشکلم این بود که:

سالها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد.

.

من در توهم این بودم که موجودات مذکر بنام مرد، انسانهای عاقل و فهمیده و قابل ادراک و شعور و ... هستن؛

فکر می‌کردم اونها می‌تونن منو اقناع کنن؛

فقط و فقط از لحاظ درک و فهم و عقل و منطق و عروج و این حرفای کذایی.

این منی که بسیار حقیقت طلب بودم و واقع گرا و اونسویی.

.

ولی به این نتیجه رسیدم که ...

خودم از همه اونها باشعورتر و فهمیده تر و داناتر و عالم تر بودم.

به هر کدومشون که از لحاظ علمی‌بنظر بالاتر بودن می‌رسیدم؛ می‌دیدم خودم بیشتر از اونا می‌دونم؛

اگه از لحاظ احساسی فکر می‌کردم که بالاترن؛ می‌دیدم خودم بینهایت پر احساس تر از اونهام؛

و همینطور مسائل دیگه.

از لحاظ تحلیل؛

از لحاظ منطق؛

از لحاظ درک؛

از لحاظ شعور و فهم و ...

حتی از لحاظ عملگرا بودن.

.

هعی

چقدر ازین بابت زجر کشیدم.

چقدر انرژی و توانم رو صرف این موجودات مذکر کردم.

حتی اونی که یه وقتایی شریک زندگیم بود و من تموم دارایی جسمی‌و روحی خودم رو تقدیمش کرده بودم.

.

زندگیمو باختم.

با اشتباهات جبران ناپذیری که همش برام تجربه شد و سیاهه‌های دفتر اعمالم.

.

حالا تو این یکی دو روزی که تنهام، فرصت خیلی خوبیه برای تجدید و بازیابی اون نیرو و انرژی و توان از دست رفته.

قبلا فرصتهای تنهایی زیادی داشتم ولی اینبار در اوج تنهایی ام.

اوج تنهایی.

بدون هیچ فشار و تنش و دغدغه ای.

بدون هیچ مزاحمی.

بدون هیچ دلمشغولی.

.

می‌خوام امشب رو دریابم و اون حاجت قلبی رو از خدا بخوام برام مقدر کنه، رقم بزنه.

اگه دلتون خواست، برام دعا کنین.

بازدید : 6
جمعه 30 اسفند 1403 زمان : 15:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

_________________________

چن سال پیش که جوونتر و سرحال تر و قبراق تر و بانشاط تر و باانگیزه تر بودم،

وبلاگی ساخته بودم کاملاً تخصصی به زبان انگلیسی.

اون وبلاگ به همراه سایت تخصصی و فعالیتهای مختلف فضای مجازی و حقیقی که داشتم، باعث شده بود از اقصی نقاط عالم با من در تماس باشن.

.

ایمیلها و کامنتهای مختلفی داشتم.

به زبان انگلیسی، عربی و فارسی.

.

و یه نکته جالب که توی این ایمیلها و کامنتها و پیامها بود این بود که :

بخصوص در قشر جوانهای بین 20 تا 25 سال، تحولات عجیب علمی، فکری و معرفتی رخ داده.

اقبال عجیبی از این سن و سال، به سمت آگاهی و حقیقت جویی صورت گرفته.

و من چقدر دلم می‌سوخت ازینکه اینهمه نیروی پتانسیل، مستعد و قابل، تحت پوشش و حمایت قرار نمی‌گیرند و واقعا نهاد و ارگانی نیست که اینها رو دریابه.

.

قبلاً‌ها یکسری نهاد و ارگانها بودن ( اسم نمی‌برم ) که فعالیتهایی داشتن؛ ولی سالهاس که اونها هم عنان از کف دادن و متأسفانه جذب صحیح و یا کار تبلیغی خاصی صورت نمی‌گیره؛ دلیلشم واضحه....

.

جالبه، گاهی یکی کنارته، ازت بهره نمی‌بره و استفاده هم نمی‌کنه، و اون یکی از اونور دنیا، تلاش و اصرار داره برای ارتباط و بهره گیری.

دنیای وارونه ایه.

.

تو این یکی دو روز که تنهام، باید وقت بزارم ایمیل‌ها رو پاسخ بدم.

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 11
  • بازدید کننده امروز : 12
  • باردید دیروز : 7
  • بازدید کننده دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 200
  • بازدید ماه : 25
  • بازدید سال : 6512
  • بازدید کلی : 6512
  • کدهای اختصاصی