loading...

یک زن

تنها ولی محکم و استوار

بازدید : 16
شنبه 26 بهمن 1403 زمان : 22:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

_____________________

امروز جمعه که عید بزرگی بود،

یه تماس داشتم از تهران،

یه غریبه آشنا،

کسی که برای اولین بار با او همکلام می‌شدم ولی چقدر مأنوس بود و چقدر همزبان و همدل و همنفس و چقدر از همصحبتی با این شخص مشعوف شدم.

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

حالا که من افتاده ام از پا چرا؟

خودشو معرفی کرد، آقای کرامتی.

شماره من رو از کجا پیدا کردی مرد؟

چرا حالا؟

چرا بعد از اینهمه سال که راه گم کرده بودم؟

و من چقدر بعد از این تماس پر بودم از عشق و انگیزه و شور و شوق و ... احیای تموم اون چیزهایی که مدتها در من مرده بود.

ولی آیا این شور و نشاط و هیجان گذرا و موقته؟

آیا ادامه خواهد داشت؟

آیا دوباره من به خودم بر خواهم گشت؟

نمی‌دونم.

زمان تعیین می‌کنه.

زمان.

کرامتی؟

باش همیشه.

باش و دنبالم کن و پیگیر من باش تا بلکه اون روح و روان مرده‌ی من احیا بشه.

جونی دوباره بگیرم و به راهم ادامه بدم.

بعد مدتها یه روز خوب و عالی رو پشت سر گذاشتم.

الهی شکر

بازدید : 18
شنبه 26 بهمن 1403 زمان : 14:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

_________________________

دایی احمد عازم حج عمره شده، به خیلیا پیامک زده تا حلالیت بطلبه.

دل خیلی از این خیلیا، از دست دایی احمد خونه.

دایی احمد توی زعفرانیه تهران یه خونه درندشت داره و سه نفره توی اون خونه زندگی می‌کنن. منظور که وضع مالیش توپ توپه.

یه خصوصیت بارز دایی احمد اینه که گاهی وقتا با زبونش چنان زخمی‌به دل می‌زنه که تا ابد جاش خوب نمیشه.

یه خصوصیت دیگش اینه که با وجود غنای مالی، آب از دستش نمی‌چکه حتی برای نزدیکان و اقربای خودش. و عجیب هم حساب یه قرون دوزارشو داره.

دایی احمد هم مث خیلیای دیگه برای چندمین باره که میره عمره و چننند بارم تمتع رفته بوده.

ازین دست حاجی‌ها بشدت بیزارم.

ازین نوع حلالیت طلبی‌ها هم بشدت متنفرم. چون منطقن و اصولن هیچ موضوعیتی نداره.

.

امسال خدا به طرز عجیبی توفیق داد حج تمتع، ادای مناسک حج داشتم.

نه از کسی حلالیت طلبیدم، نه کسی باخبر شد!

حق و حقوقی که به گردنم بود ادا کردم و هرکسی که فکر می‌کردم از دستم دلگیره، دلش رو بدست آوردم.

ولی به دلایل مختلف حلالیت طلبی صوری و ظاهری نداشتم و تو بوق و کرنا هم نکردم.

یه دلیلش اینکه: نه حج اون چیزیه که ما فکر می‌کنیم؛ نه حاجی اونیه که ماها حاجی می‌دونیمش.

بهترین سفر عمرم بود و دستاوردهای فراوانی برام داشت.

اونجا بود که فهمیدم حج یعنی چی و حاجی حقیقی کیه و حداقل من یکی با حاجی حقیقی چقدر فاصله دارم.

بازدید : 19
جمعه 25 بهمن 1403 زمان : 9:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

___________________________

دیگه گذشت اون روزایی که خیلی چیزا ارزش خودشو داشت.

گذشت اون روزایی که آدما برا هم احترام قائل بودن؛

تجربه‌های افراد ارزشمند بود؛

جوونا برای ریش سفیدا و بزرگترا احترام قائل بودن؛

علم و کتاب و تحصیلات ارزش واقعی خودشو داشت؛

هنر و مهارت و کارآیی افراد واقعا مورد اهمیت بود؛

گذشت اون روزایی که کوچیکترا سر حرف بزرگترا می‌نشستن و درس می‌گرفتن؛

گذشت اون روزایی که هرچی سرجای خودش بود.

الآن جوری شده که آدما نه برای تجربیات دیگران ارزش قائلن؛ نه علم و آگاهی و تحصیلات و تجربه و درک و معلومات اهمیتی داره؛ نه کوچیکتر ، بزرگتر مراعات میشه؛ نه...

می‌بینی طرف بعد سالها نوشتن و سالها تلنگر خوردن و از این و اون حرف شنیدن؛ تازه به خودش اومده که چی بوده و چیا می‌نوشته.

واسه آگاهی از یه معضل ظاهری که انقددد عمر و زمان باید بگذره، پس وای به حال رفع معضلات باطنی.

دنیای وارونه س؟ نه.

آدما وارونه شدن؟ نه.

پس قضیه چیه؟

بازدید : 18
پنجشنبه 24 بهمن 1403 زمان : 9:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

______________________

این جزو قواعد عالم طبیعته که هر چن وقت یبار، همه چی باید نو بشه.

همه چی بازیابی و نوآوری و نوسازی میشه.

چه آدما بخوان، چه نخوان.

این انقلاب هم که حقیقتاً یه حرکت الهی بود؛ نیاز به شخم داره.

ایران عزیز من هم، شخم می‌خواد.

به یه زبون دیگه، ابتلا لازمه.

ابتلا ینی تار و پودها یه هوا بخورن تا گرد و غبارها از لای تار و پودها، زدوده بشه.

الآن تو اوج شخم هستیم.

این اوضاع فعلی،

بلاهایی که یه عده جاهل فرصت طلب به اسم اصلاحطلب دارن سر جامعه میارن؛

نوسانات دلار،

ایجاد نارضایتی هرچه بیشتر در مردم؛

اوضاع آموزش و مدارس و دانشگاهها و... حتی پادگانها،

تعطیلی‌های بیجا و مرموز و

گرونی وحشتناک و بی شاخ و دم و

قطعی برق و....

...

خلاصه

شخم لازمیم؛ همه مون.

هم فردی؛ هم اجتماعی.

و خدا خیلی قشنگ داره شخم می‌زنه.

کاری هم نداره کی خوشش میاد؛ کی نمیاد.

اون عادله و می‌دونه چکار کنه.

امیدوارم تو این شخم زدنهای خدا، ماها جزو علفهای هرز نباشیم که دورمون بریزه و ازین چرخه خارجمون کنه.

برچسب ها aol, aol+mail, aol+login,
بازدید : 23
پنجشنبه 17 بهمن 1403 زمان : 8:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

زن، لباس قشنگی تنش کرد و

موهاشو پریشون کرد و

چراغا رو خاموش کرد و

دو تا شمع روشن کرد و

دو تا قهوه دم کرد و

گلهای نرگس رو که از دوره گرد خریده بود توی گلدون گذاشت و

پشت میز نشست و

زل زد به تاریکی و نور شمع و

شروع کرد به حرف زدن:

امیر؟

وقتی خدا تو رو ازم گرفت،

همه چیم رفت.

نه انگیزه‌‌‌ای به زندگی دارم.

نه عشقی،

نه مهری،

نه دیگه با کسی می‌تونم باشم.

نه می‌تونم اجازه بدم کسی وارد زندگیم شه.

نه می‌تونم اعتمادی به آدما داشته باشم.

.

یه مدت،

خیلی سعی و تلاش کردم که جای خالیتو پر کنم،

نشد.

نشد امیر.

هیشکی مث طُ نمیشه.

هیشکی.

تو تنها مرد زندگیم بودی امیر.

می‌فهمی؟

.

رمیده شدم.

مث یه ربات فقط کار می‌کنم.

روزا رو شب می‌کنم و شبا رو روز.

هرازگاهی یچیزی میاد تو زندگیم، موقت یه چن لحظه شادم می‌کنه،

ولی یاد طُ و خیال طُ و خوبیای طُ و

عشقبازیای طُ و

لحظه‌های خوبی که با هم داشتیم

منو سمت خودت می‌کشه، می‌بره.

حتی نوشتنم، تسکین و آرامشم نیست دیگه.

.

امیر؟

سیرم از دنیا.

منم با خودت ببر.

می‌خوام بیام پیشت.

بازدید : 23
چهارشنبه 16 بهمن 1403 زمان : 20:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

_____________

من چیبگم به این دولت مزخرف؟

قرار بود ساعت ۳ تا ۵ برقا بره،

بابا من کلی کار دارم، سفارش دارم،

دهنتون سرویس.

ظلمتون با عذاب.

آدم چی بگه به شماها که تو عصر تکنولوژی ماشینی، برق قطع می‌کنین چون بیعرضه این و نمیدونین گندکاریهای دولتهای گذشته مثل خودتون بی تدبیر رو چجوری ماستمالی کنین.

خدا نابودتون کنه که می‌کنه.

یه فحش ام باید به اونایی داد که این دولتو انتخاب کردن. عه که هی

بازدید : 23
چهارشنبه 16 بهمن 1403 زمان : 18:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

________________

سرم به کار گرم بود که یه خانم خوش قد و هیکل و خوش چهره وارد مغازه شد.

گفت: خانوم، این حرفه تونو به منم یاد میدین؟

گفتم: سخته، علاقه و ابزار و حوصله می‌خواد.

گفت: من خودم کیف می‌دوختم، کیفای چرمی.

گفتم: چه خوب، منم چرمدوزی بلدم، با دست میدوزی؟ چرم طبیعی یا مصنوعی؟

گفت: مصنوعی. نه با دست.

گفتم: برای چی می‌خوای حرفه منو یاد بگیری؟

گفت: شوهرم سرزنشم میکنه. همش سرم میکوبه که تو هیچ هنری نداری! یه باغ فکسنی داره، میگه ببین فلانی زنش میره باغ کار میکنه، بهش میگم مگه باغ تو مث باغ فلانیه که من برم از صب تا شب کار کنم؟

می‌خوام یه حرفه و هنر یاد بگیرم دهن شوهرمو ببندم!

گفتم: سعی کن حرفه‌‌‌ای یاد بگیری که بتونی درآمد داشته باشی. اونوقت دیگه شوهرت جلوت خم میشه و دیگه کاری باهات نداره. این حرفه سخته، طول می‌کشه تا به درآمد برسی.

اون زن، از من کوچیکتر بود ولی نوه داشت.

کلی هم از دست شوهرش دلش پر بود.

منم حوصله اینجور زنهای غر غرو و پرحرف ندارم، شاگرد میخوام ، ولی اگه بگیرم، کارگر افغانی می‌گیرم، به چن دلیل.

بازدید : 22
چهارشنبه 16 بهمن 1403 زمان : 9:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

____________________

قبلاً توی پستی با عنوان «گذشته، حال آینده»( متأسفانه گویا نمیشه لینک دار کرد) گفته بودم که توی خوابم حرفایی که باید بهم بزنن میزنن و چیزایی که باید نشونم بدن نشون میدن.

.

پست قبلی رو که نوشتم، دیشب خوابی نشونم دادن که خیلی برام جالب بود.

.

من قبلنا بشدت زیبانگر و زیبابین و زیباپسند و زیباجو بودم.

بشدت رؤوف و مهربون و با گذشت و پر عاطفه و خلاصه، معدن عشق و احساس بودم.

ولی خب، ضربه‌های مختلف خوردم.

و البته اینم بگم من صرفاً رؤوف نبودم، در کنارش آموزگار بودم! هم آموزگار خودم؛ هم آموزگار دیگرانی که دوسشون داشتم.

.

دیروز که ماجرایی پیش اومد و پست قبلی رو نوشتم، انگار خدا هم دلش برام سوخته بود و تو خواب ازم دلجویی می‌کرد :))

.

بقدری تو این خواب عشق کردم و بقدری محبت بهم تزریق شد که حد نداره.

و اگه بگم که خدا زیباترین زیبایی‌ها رو به رخم کشید و اون عمق و نهایت مهر و جمال رو به بهترین هیئت و هیبت نشونم داد، اغراق نکردم.

.

خیلی عشقی خدا.

بازدید : 65
سه شنبه 15 بهمن 1403 زمان : 18:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

__________________

مرد پشیمون و سرگردون و چوب روزگار خورده، نشست پیش رومو زل زد به چشمام.

پر از حسرت و ندامت بود!

هی یریز حرف زد و مدام از عشق گفت و دوست داشتن.

عقم گرفته بود.

بهش گفتم: ببین، حقیقت رو از من قبول کن.

من، یه زن بی عشق و بی احساس و بی حس ام.

تو حاضری با یه همچین زنی زندگی کنی؟

.

گفت: نه. تو معدن عشق و احساس بودی و هستی عزیزم! دروغ نگو. بهم نه نگو لطفا.

.

پوزخندی زدم و گفتم: ببین حوصله بحث ندارم. رو حرفم فک کن و تصمیمتو بگیر.

بازدید : 29
سه شنبه 15 بهمن 1403 زمان : 15:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک زن

___________

به معنای واقعی کلمه،

پیر شدم.

.

صبح که از خونه درومدم رفتم مغازه،

بعد از یکی دو ساعت، خواستم لباسی رو پرو کنم، متوجه شدم سارافون گشادمو روی لباس تنگم نپوشیدم و با همون لباس ، اومدم مغازه!!!!

.

یه لباس از مغازه برداشتم تنم کردم.

.

فاجعه س.

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 67
  • بازدید کننده امروز : 68
  • باردید دیروز : 15
  • بازدید کننده دیروز : 16
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 91
  • بازدید ماه : 1073
  • بازدید سال : 7560
  • بازدید کلی : 7560
  • کدهای اختصاصی